رمان هویت پنهان فصل هفتم
حالا چی کار کنیم؟
یکی از شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-من چه می دونم منم تازه بهم خبر دادن حالا تا شب خبرت می کنم من برم یکم کار دارم میخواستم این خبرو بهت بدم
از روی صندلی بلند شد
-خب فعلا خداحافظ
با صدای ارومی خداحافظی کردم نمیدونم چرا دلشوره بدی به جونم افتاده بود حس می کردم میخواد یه اتفاق بدی بیفته ولی چه اتفاقی خدا عالمه
با صدای هاجر به خودم اومدم
-خانم اتفاقی افتاده؟
با تعجب می گم:
-نه چرا ؟
-اخه دیدم رنگتون بدجوری پریده
-نه چیزی نیست تو برو به کارت برس
-باشه خانم
قبل از اینکه هاجر از سالن خارج بشه صداش زدم
-بله خانم
-میگم تو چیزی در مورد خانواده فواد میدونی؟
با رنگی پریده جواب میده
-برای چی میخوای خانم
-همینجوری خودم میخوام بدونم
-راستش خانم من خودم که چیزی نمیدونم از بقیه شنیدم که میگفتند خود اقا فواد خیلی مهربونه ولی خانوادش یکم تعصبین بخصوص مادرش
-خیلی ممنون میتونی بری
تا شب که همینجور کلافه بودم و همش در مورد خانوادش فکر میکردم تا جایی که اصلا متوجه فواد نشدم که کی روبروم نشسته
با صدای داد فواد به خودم
-فایزه
-چیه چرا داد میزنی؟اصلا تو کی اومدی که من متوجه نشدم
-من خیلی وقته نشستم تو متوجه نشدی تو چه فکری هستی حالا؟
-هیچی حالا چی کار کردی؟
-هیچی از اونجایی که خانوادم سخت گیرن ۲راه بیشتز نداریم حالا هر کدوم که خودت میپسندی فردا بهم خبر بده
بعد از کمی مکث ادامه میده
-یا اعلام کنیم که ما عقد کردیم یا اینکه یه خونه جدا بگیریم تا وقتی که اونا اینجان تو بری اونجا زندگی کنی که به نظر من همون اولیش بهتره تازه درد سرشم کمتره حالا تصمیم با خودته فردا بهم خبر بده
-حالا اینا رو ولش کن فعلا بگو شام چی داریم؟
-من چه میدونم برو تو اشپزخونه نگاه کن مگه من نوکرتم
-اوه اوه چه بداخلاق حالا خوبه ما زن گرفتیم که بهتر به شکم برسه که بدتر نمیرسه
-دستت درد نکنه حالا زن میخوای که به شکمت برسی نه حالا خوبه که عروسی نکردیم
بعد با حالت قهر رفتم به طرف اتاقم
-چقدر که تو زود قهر میکنی بابا ما شوخی کردیم...
در اتاقم و محکم بستم و دیگر ادامه حرفشو نشنیدم
این پیشنهاد فواد بدجوری فکرمو مشغول کرده بود نمیدونستم چی کار کنم از بس که فکر کردم سرم درد گرفته بود حالا تا فردا کلی مونده برم یه قرص بخورم که سرم ترکید یه نگاهی به لباس خوابم انداختم شونه هامو انداختم بالا الان که کسی نیست همه خوابند کسی متوجه نمیشه در اتاقمو اهسته باز کردم که کسی بیدار نشه پاورچین پاورچین از پله ها پایین اومدم یه نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود رفتم به طرف اشپزخونه در یخچالو باز کردم و یه قرص سردرد برداشتم بدون لیوان اب خوردم اخه حوصلم نمی یومد برم لیوان بیارم
-کسی با سر پارچ دیدی اب بخوره؟
اب توی گلوم پرید و به سرفه افتادم مثل اجل معلق پیداش شد یکم که ارومتر شدم پرسیدم:
-تو اینجا چی کار میکنی؟ترسوندی منو
-هیچی گشنم بود اومدم یه چیزی بخورم
-میخوای واست گرم کنم؟
یه نیشخندی زد و گفت:
-اگه به حساب نوکری نباشه چرا که نه
اوه اتفاق عصری رو اصلا یادم نمونده بود میخواستم به حالت قهر برم توی اتاقم که زود متوجه شد و اومد روبروم وایستاد و بازوهامو گرفت رومو اونور کردم
-نه فایزه صبر کن چه زودم قهر میکنه بابا ما یه شوخی کردیم
-نخیرم من اصلا قهر نیستم
رومو به طرفش برگردوندم حالت صورتش تغییر کرده بود و داشت با جدیت به من نگاه میکرد تازه متوجه موقعیتمون شدم لباسم اصلا مناسب نبود بازوهامو با یک حرکت سریع از دستش در اوردم و به عقب رفتم ولی اون سریع شونه هامو با دوتا دستاش گرفت و منو توی بغلش گرفت با یکی از دستاش کمرمو گرفت سعی کردم از توی بغلش بیام بیرون که نگذاشت و منو محکم تر بغل کردو کنار گوشم گفت:
-اروم باش کاریت ندارم که
هرم نفسای داغش که کنار گوشم میخورد حالمو دگرگون کرد یه بوسه لای موهام کرد و صورتشو لای موهام گذاشت دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و سرمو بالا اورد نگاه به چشماش کردم اشک توی چشماش جمع شده بود داشت به چشمام نگاه میکرد
-فایزه میترسم
زمزمه وار گفتم:
-از چی؟
-از اینکه یه روز از من متنفر بشی
تعجب کردم چرا باید ازش متنفر باشم خودش گفته بود که ما قبلا همدیگه رو دوست داشتیم زمزمه وار گفت:
-کاش هیچوقت حافظت بر نگرده
یهو از من جدا شد و به طرف اتاقش رفت شوکه شدم این چرا اینجوری کرد سریع رفتم به طرف اتاقم
با اتفاقای که امشب افتاد این تصمیمی که گرفتم بهترین راه حل بود فردا به فواد خبر میدم الان بخوابم که حسابی سرم درد گرفته صبح با صدای در اتاقم بیدار شدم هاجر بود
-خانم اقا میگن بیاین صبحانه بخورین
با صدای خوابالودی گفتم:
-باشه تو برو من الان می یام
بعد از اینکه هاجر رفت میخواستم بلند شم که گفتم بزار پنج دقیقه دیگه بیدار میشم و دوباره خوابیدم احساس کردم کسی داره موهامو نوازش میکنه خوشم اومده بود خودمو بیشتر جمع کردم هنوز یه دقیقه نگذشته بود که سیخ سر جام نشستم نگاه کردم فواد بود که روی تختم نشسته بوده و موهامو نوازش میکرده
-ترسوندی منو
-دیدم خیلی ناز خوابیده بودی نمیخواستم بیدارت کنم
-صبر کن الان میرم صورتمو میشورم که بریم صبحانه بخوریم
با هم وارد اشپزخونه شدیم فواد یه صندلی برام عقب کشید و خودش صندلی بغلیم نشست
همونجور که صبحانه میخوردیم رو به فواد گفتم:
-من فکرامو کردم
دست از صبحونه خوردن برداشت و منتظر منو نگاه کرد
-من تصمیم گرفتم که عقد کنیم بهتره
با خوشحالی دستمو گرفت و یه بوسه روی ان زد
-خوشحالم که اینو گفتی....
-راستی واسه شناسنامت که گم شده بود المثنی گرفتیم فردا امادست یدونه عکس میخوان که فردا با هم میریم عکس میگریم
با تعجب گفتم:
-مگه شناسنامم گم شده بود؟
-اره قبل از اینکه حافظتو از دست بدی
-باشه بعدش پس عقد چی؟چه موقع عقد میکنیم؟
-یه روز قبل از اینکه خانوادم بیان چه طوره؟
با بی قیدی شانه هامو بالا انداختم و گفتم:
-واسه من فرقی نداره هر موقع باشه من امادم
-باشه پس همون پنجشنبه خوبه
بعد از کمی مکث ادامه داد:
-قراره بعد از اینکه خانوادم اومدن جشن عقد بگیریم
-مگه ما جشن نگرفتیم دوباره دیگه واسه چی؟
-اخه خانوادم اسرار دارن میگن اون موقع ما نبودیم
-باشه من مشکلی ندارم
-مرسی عزیزم
همه چیز به سرعت برق و باد گذشت امروز قراره عقد کنیم یکم استرس دارم نمیدونم چرا هرچی به ساعت دو نزدیکتر میشه استرسم هم بیشتر میشه قراره توی خونه عقد کنیم
باصدای در اتاق به خودم می یام
-بیا تو
هاجره دم در وای میایسته و میگه:
-خانم اقا میگه همه چیز امادست بیاین پایین
-باشه تو برو من الان می یام
-چشم خانم
بعد از یک دقیقه با پاهای لرزون از پله ها میرم پایین وارد سالن پذیرایی میشم چند تا مرد تو سالن نشسته بودن فواد بلند شد و اومد به طرف من دستشو دراز کرد و دست منو گرفت ومنو برد روی یه دو نفره و خودش هم بغلم نشست سرشو اورد نزدیک گوشم و گفت:
-دستتات چرا اینقدر سرده؟
-چیزی نیست
بعد از کمی مکث رو به پیرمرده گفت:
-شروع کن
بعد از خوندن خطبه عقد دفتر گذاشت جلومون و گفت که چند جا باید امضا بکنیم فواد چند نفرو به عنوان شاهد اورده بود بعد از اینکه کلی امضا کردیم اونا هم بلند شدن و رفتن.
بعد از رفتن اونا فواد با خوشحالی دادی کشید و منو بغل کرد و گفت:
-بلاخره مال من شدی
همه خدمتکارا از داد فواد اومده بودن تو سالن خجالت کشیدم خودمو از بغل فواد کشیدم بیرون و دم گوشش گفت:
-زشته جلو خدمتکارا بعدا داد بکش
باخوشحالی دوباره منو بغل کرد و گفت:
-اونا رو ولشون کن
دوباره از بغلش اومدم بیرون همه خدمتکارا بعد از فهمیدن موضوع رفتن سر کاراشون
فواد رو به من کرد و گفت:
-زود اماده شو میخوام امروز همش بریم بگردیم بعدش شامم بیرون میخوریم چه طوره؟
با خوشحالی بغلش کردم وگفتم:
-بهتر از این نمیشه من الان میرم که اماده بشم
سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو اماده کردم عجیبه دیگه از اون استرسی که داشتم خبری نبود
بعد از کلی گردیدن و حرف زدن خسته و کوفته وارد خونه شدیم ساعت تقریبا دوازدست خیلی خوش گذشت بخصوص رستورانش که با نخل درستش کرده بودن جای با صفایی بود
بعد از کلی دست به سر کردن فواد وارد اتاقم شدم میخواست بیاد پیش من بخوابه بهش اجازه ندادم بعد از تعویض لباس خودمو پرت کردم رو تخت وبه دقیقه نکشیده به خواب عمیقی فرو رفتم حتی حوصله نداشتم یه پتو روی خودم بدم...
صدای تیر بارون باعث شد دستمو رو گوشام بذارم؛روی زمین پر خون بود...صدای فریاد دردمند کسی بلند شد.
از خواب پریدم و در حالی که نفس نفس میزدم سعی کردم بشینم که صدای نفسای کسیو شنیدم و جیغ بلندی کشیدم.
چند ثانیه بعد در اتاقم باز شد و فواد و هاجر و جمیله وارد اتاق شن.فواد سراسیمه پرسید:
_چی شده؟!
هاجر و جمیله هم زمان با نگرانی گفتن:
_خانم خوبین؟!
با ترس گفتم:
_خواب بد دیدم...اما بعد که بیدار شدم،حس کردم یه نفر تو اتاقه!
فواد با چشمایی گرد شده پرسید:
_چی؟!؟!کی تو اتاق بوده؟!
روی صحبتش با هاجر و جمیله بود.اونا از ترس سفید شدن و جمیله گفت:
_آقا هیچ کس نیومده اتاق خانوم!!
_باشه...میتونین برین.
وقتی رفتن،فواد کنارم روی تخت نشست و گفت:
_مطمئنی کسی تو اتاق بوده؟
با آشفتگی جواب دادم:
_نمیدونم...داشتم خواب میدیدم،شاید تأثیر اون باشه!
چیزی نگفت.بهش نگاه کردم و گفتم:
_فواد...من داشتم خواب تیراندازی میدیدم!خون و صدای گلوله و از اینجور چیزا!
رنگ فواد پرید و گفت:
_چی؟؟
_انقد تعجب داره؟!
_نه...خب عزیزم،خیلیا ممکنه از این خوابا ببینن.چیز مهمی نیست!
با کلافگی گفتم:
_اما فواد دلم خیلی شور میزنه...یه جوریم.نمیدونم چرا.
در حالی که هنوزم رنگ پریده به نظر میرسید،به زور لبخند زد و گفت:
_حتما به خاطر فرداس...بخواب که صبح مامان اینا میان.
داشت میرفت که پرسیدم:
_فواد؟یعنی اونا ازم خوششون میاد؟
با خنده برگشت و بغلم کرد و گفت:
_معلومه که میاد!حتی اگه خوششونم نیاد،منو تو دیگه زن و شوهریم!جای نگرانی نیست.
ازش جدا شدم و زیر لب گفتم:
_شبت بخیر.
صدای شب بخیرشو شنیدم و دیگه چیزی نفهمیدم.
**
به خودم توی آینه نگاه کردم.یه پیرهن بلند و آستین بلند عنابی پوشیده بودم.هاجر بهم کمک کرد و واسم شال بلندی رو سرم کرد به حالتی که نیاز نبود هر چند دیقه یه بار درستش کنم.
به یاد لحظه ای افتادم که جمیله داشت ابروهامو مرتب میکرد:
_آی...آخ..آرومتر...نکن...مامان حتما لازمه؟!
جمله آخرو کاملا بی اختیار گفتم!دوباره همون احساس مبهم.میدونستم که همچین اتفاقی افتاده اما اصلا یادم نمیومد کی،کجا و حتی به کی اینو گفتم!فقط یه تصویر مبهم از خودم تو ذهنم بود.
صدای هاجر منو از فکر به چند ساعت پیش بیرون اورد.با لبخند گفت:
_خانوم اینجوری چقد قشنگ میشین!...آها،آقا گفتن خیلی آرایش نکنین.
دوباره نگاهم به سمت آینه برگشت،فقط سرمه کشیده بودم.نگران پرسیدم:
_خیلی زیاده هاجر؟
خندید و گفت:
_نه خانوم این خوبه.آروم باشین هل نشین.
روی تخت نشستم که گفت:
_خانوم نمیایین پایین؟!مهمونا تو حیاط بودن وقتی من اومدم بالا!
چنان از جام پریدم که هاجر از ترس چند قدم عقب رفتم.با ترس و صدایی لرزون گفتم:
_وای وای...هاجر؟چی کار کنم!؟اگه از من خوششون نیاد چی؟وای هاجر!اصلا دیدمشون چی بگم؟!
هاجر با خنده گفت:
_خانوم اروم باشین.یه نفس عمیق بکشین و برین پایین...یادتونم نره،خیلی صحبت نکنین!
سرمو تکون دادم و از اتاق خارج شدم.آروم از پله ها پایین رفتم که متوجه فواد شدم که داره یه پسر جوونو بغل میکنه.جلوتر رفتم و چشمم به خانوم نسبتا مسنی افتاد که روی مبل نشسته بود و خودش رو آروم باد میزد.
مرد بسیار بسیار پیریم کنارش نشسته بود.سلام که کردم همه نگاه ها به سمتم برگشت.همون خانوم که مطمئنا مادر فواد بود- فکر کردن به این موضوع تموم تنمو به لرزه دراورد-با نگاهی خریدارانه بهم نگاه کرد و با صدایی بسیار آهسته سلام کرد.مرد پیر کنارش که من فکر کردم باید پدربزرگ فواد باشه،با لبخند گفت:
_سلام.تو باید فائزه باشی،کسی که بالاخره فواد ما رو رام خودش کرد!
با خجالت لبخند زدم و به فواد نگاه کردم.خندید و گفت:
_پدر دستت درد نکنه.حالا دیگه بقیه باید راممون کنن؟!
پدر؟!یعنی این مرد پدر فواده؟!چرا انقد پیره!؟
مادر فواد که روی مبل دو نفره نشسته بود،به جای خالی کنارش دست کشید و گفت:
_بیا بشین اینجا.
با قدم هایی شمرده و سری خم شده رفتم و کنارش نشستم.
دستشو زیر چونم میزاره و سرمو یکم بالاتر می یاره با دقت به چهرم نگاه میکنه سرشو تکون میده و رو به فواد میگه:
-کجا با هم اشنا شدید؟
فواد دستپاچه میگه:
-دختر یکی از دوستامه
-خب الان خانوادش کجان؟
-نیستند چند روزیه رفتن مسافرت
قلبم داشت از دهنم بیرون می یومد از ترس مثل مجسمه نشسته بودم میترسیدم یه حرفی بزنم که کار خراب بشه مادر فواد رو به من گفت:
-به پسرم که خوب میرسی؟
-بله
-خوبه
بعد از کمی مکث دوباره گفت:
-پیش ما رسم اینه که دختر تا موقع عروسی اصلا شوهرشو نمی بینه حالا چون شما عقد کردین و به هم محرمین بهتون گیر نمیدم ولی چون اینجا نامحرم داریم تو باید تو خونه روسری سرت کنی و لباس مناسب میپوشی حالا تو اتاق خودت هر جور راحتی بپوش
وای این دیگه چقدر سخت گیره نمیتونم تو این چند روز هرجور که دوست دارم بگردم با ناراحتی به فواد نگاه کردم از نگاهم فهمید که ناراحتم به خاطر همین شونه هاشو بالا انداخت یعنی منظورش اینه که منم نمیدونم چی کار کنم از دستش حرصم گرفت
با صدای مادرش به خودم اومدم
-بهش گفتی که قراره یه بار دیگه جشن بگیریم
-اره بهش گفتم
-خوبه
همون موقع هاجر وارد سالن اومد
-میز امادست
خوشحال از اینکه میتونستم یه نفس راحتی بکشم از جام بلند شدم همگی دور میز نشستیم من کنار فواد نشستم و مادر فواد روبروم نشسته بود معضب بودم احساس میکردم با هر لقمه ای که میخورم اون داره نگام میکنه بعد از ناهار اونا رفتند یه چرت کوتاهی بزنند فوادم بیرون رفت یکم کار داشت منم که از بس حوصلم سر رفته بود رفتم تو حیاط یکم قدم بزنم خسته بودم از بس که یجا نشستم کاش فواد یه خواهر داشت با برادر فواد که اصلا نمیشد حرف زد همش سرش پایین بود و اصلا توجهی به من نداشت انگار که من اصلا اونجا حضور نداشتم با شنیدن صدایی از ترس وایستادم چقدر دور شدم از ساختمون احساس کردم کسی پشت سرمه با سرعت به عقب برگشتم ولی کسی نبود یه ساییه ای پشت اون درخت بود با سرعت به طرف ساختمان دویدم هاجر رو صدا کردم با هم به طرف همون درخته رفتیم
-خانم اینجا که کسی نیست
تعجب کردم ولی من مطمئن بودم خودم سایشو دیدم شاید خیالاتی شدم ولش کن
-بریم شاید اشتباه کردم به کسی نگو باشه؟
-باشه خانم مطمئن باشید
با هم به طرف ساختمان حرکت کردیم
شب موقعی که فواد اومد دودل بودم بهش بگم یا نه ولی با خودم گفتم ولش کن شاید خیالات بوده
امشبم بازم همون کابوس دیشبی رو دیدم با احساس اینکه یکی کنارم با ترس از اتاق بیرون رفتم میترسیدم تو اتاق برم در اتاق فواد رو باز کردم اروم خوابیده بود خوب بود اتاقای خانوادشو پایین مرتب کردیم وگرنه اگه مامان فواد میدید که من ترسیدم کلی طعنه بهم میزد رفتم نزدیک تخت شونه های فواد و تکون دادمو اونو صدا زدم
-فواد بلند شو من میترسم
یه تکونی خورد ولی بلند نشد حالا چی کار کنم اینکه اصلا بیدار نمیشه چند بار دیگه هم صداش زدم...
اه این چقدر خوابش سنگینه ایندفعه بلندتر صداش زدم که از ترس سیخ سر جاش نشست و گیج منو نگاه کرد
-چیه چیزی شده؟
هم میترسیدم هم از کار فواد خندم گرفته بود
-میگم حس میکنم یه نفر تو اتاقمه من می ترسم
خواب از سرش پرید
-تو مطمانی کسی تو اتاقته؟
-نمیدونم وقتی که از خواب پریدم حس کردم یه نفر پیشمه فواد من میترسم بیا همرام بریم نگاه کنیم
-بریم
از تخت اومد پایین همراه فواد رفتیم به طرف اتاقم نزدیک در که شدیم از ترس با دوتا دستام بازوی فواد رو گرفتم با تعجب نگام کرد ولی چیزی نگفت فهمید که ترسیدم توی اتاق هر چی نگاه کرد چیزی ندید جای تعجبه اخه مثل واقعیت بود شاید تاثیر این خوابایه که می بینم
فواد رو به من گفت:
-حالا که مطمئن شدی کسی نبود برو راحت بخواب
بازو شو محکم چنگ زدم و با کمی ترس گفتم:
-ولی ممنن میترسم نمیشه همینجا بشینی تا من بخوابم وقتی خوابیدم تو برو
با تعجب گفت:
-واسه من که مشکلی نیست تو برو راحت بخواب من پیشتم
رفتم روی تخت خوابیدم اونم کنارم روی تخت نشست و دستمو توی دستاش گرفت
-حالا راحت بخواب من پیشتم
ایندفعه با احساس ارامش به خواب عمیق فرو رفتم
****
فردا قراره جشن بگیرن من هنوز لباسمو ندیدم بازم مثل همیشه فواد اون رو سفارش داده تا بدوزند بدون اینکه نظر من رو بپرسه میگه میخوام سوپرایزت کنم همه در حال جنب و جوشند واسه مراسم فردا بدبخت خدمتکارا مامان فواد تا میتونه ازشون کار میکشه مامان فواد گفته بود که مهمونی جدا باشه ولی اینجا فواد مخالفت کرد و گفت نه من مهمونای خاصی دارم نمیشه جدا شد منم قراره یه شال همجنس و همرنگ لباسم رو بپوشم
مامان فواد این چند روز به همه چیز گیر میداد و به همه چیز سر میکشید گاهی مهربون میشد گاهی هم تند
بازم مثل اون چند شب خوابای عجیب غریبی میبینم حس میکنم این خوابا واقعیت داره ولی فواد میگه از بس اینجور فیلما رو نگاه میکنی خوابش رو می بینی با خودم می گویم شاید امکانش هست
****
بلاخره امروز رسید ارایشگر از صبح اینجاست و روی صورتم کار می کنه فواد به ارایشگره گفته هر موقع کارش تموم بشه بیاد خبرش کنه تا لباس رو بیاره بلاخره کار ارایشگره تموم شد و رفت لباسم رو بیاره تا بپوشم می خواستم برم جلو ایینه خودم رو نگاه کنم ولی گفتم بزار یه بارگی نگاه کنم فواد میخواست بیاد داخل اتاق ولی من گفتم بزار یه بارگی با لباس منو ببینی
وای که چه لباس قشنگی بود دست بهش زدم چه جنس لطیفی داشت حریر بود استین سه ربعی داشت رنگ لباسش هم مخلوطی از زرد و نارنجی بود خیلی خوشگل بود با کمک ارایشگره اونو پوشیدم شالش نازک و هم رنگ لباسم بود خوب بود خیلی موهامو نمیپوشوند ولی از هیچی خوب بود بالاخره خودمو توی ایینه نگاه کردم به کل تغییر کرده بودم ارایشگر خوب بلد بوده کارشو
همون لحظه در اتاقم باز شد....
همون موقع در اتاقم باز شد برگشتم سمت در فواد بود مثل اوندفعه خوشگل شده بود با این تفاوت که ایندفعه تیپش رسمی تر شده با لبخند داشت نگام میکرد
-خوشگل شدی
در اتاق رو بست و اومد روبروم وایستاد بعد از چند ثانیه که به چشمام زل زده بود دست برد و شال رو از سرم انداخت پایین
بی حرکت سر جام وایستاده بودم و داشتم فواد رو نگاه میکردم دست برد توی موهام و یک تکه ازش رو برداشت و نزدیک بینیش برد نفس عمیقی کشید موهام رو ول کرد و اهسته خم شد روی صورتم و بوسه کوتاهی از لبم گرفت و سریع خودشو کشید عقب
همونجا سر جام خشکم زده بود یهویی این کارو کرده بود و قدرت هیچ عکس العملی رو بهم نداده بود انگشتام روی لبم بود
به طرف در رفت رو به من که همونجا خوشکم زده بود به شوخی گفت:
-اگه اینقدر خوشت اومده میخوای بازم ببوسمت
با گیچی به طرفش برگشتم:
-ها چی گفتی؟
خواست جوابم رو بده که در اتاقم به شدت باز شد مامان فواد بود با عصبانیت گفت:
-کجایی...
که با دیدن من حرف توی دهنش ماسید اول برق تحسین رو تو چشاش دیدم ولی فقط برای یه ثانیه چون همون لحظه مثل بمب منفجر شد
-من اجازه نمیدم همچین لباسی رو تو این جشن بپوشی
من و فواد همزمان گفتیم:
-برای چی؟
-همین که گفتم این زیادی لخته ما اینجا پر از نامحرم داریم اگه دوستش داری فقط واسه شوهرت بپوش
-اخه این کجاش لخته؟
-همین که گفتم
فواد که تا اون لحظه ساکت بود با تحکم گفت:
-من خودم این لباسو انتخاب کردم خودمم اجازه میدم این لباس رو بپوشه و الا ما توی این مهمونی نمی یایم
صورت مادرش از خشم سرخ شده بود بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست
فواد دستام رو تو دستش گرفت و تو چشمام زل زد
-ناراحت نباش مامانم یکم تعصبیه به خاطر همین این حرفا رو میزنه بیا بریم که حسابی دیر شده
شال رو از روی زمین برداشت و روی سرم انداخت دستم رو بالا برد و یک بوسه ارومی روش زد و منو همراه خودش به طرف سالن برد
دست در دست هم از پله ها سرازیر شدیم جمعیت با دیدن ما دست و سوت زدند
نگاه به مامان فواد افتاد اول داشت با تحسین نگاه همون می کرد ولی وقتی متوجه نگاهم شد سریع اخماش رو تو هم کرد این دیگه عجب ادم عجیبیه تا وقتی منو میبینه سریع اخم می کنه
خیلی جمعیت بود تقریبا به همه سلام کردیم دیگه پام خسته شده بود فواد با همکاراش داشت صحبت میکرد یه با اجازه ای گفتم و خواستم برم رو مبل بشینم که فواد با سوال نگاهم کرد
دم گوشش گفتم:
-من خسته شدم میرم یه جا بشینم
با لبخند جوابم رو داد:
-باشه عزیزم برو
با خستگی روی یه مبلی نشستم پام درد گرفته بود
رفتم تو فکر تازگی یا نمیدونم چم شده تا وقتی فواد رو میبینم یه جوری میشم یه احساسی پیدا میکنم یاد بوسه امشب افتادم اهسته انگشتم رو جای کشیدم که فواد اونجا رو بوسیده بود داغ شدم سرم رو تکون دادم تا از فکر بیام بیرون به فواد نگاه کردم یعنی این چه حسیه که به فواد دارم
یهدفعه با صدای اشنایی خشکم زد
-سلام
من مطمنم این صدا رو یه جا شنیدم مغزم هنگ کرده بود همون جا سر جام تکون نمیخوردم ...
صحنه های مختلف از ذهنم رد میشدن.همه شون مال زمانی بودن که من تو خونه فواد بودم،جز اینا خاطره ای نداشتم.اما یکیشون تو یه جای تاریک بود که داشتم از درد به خودم میپیچیدم.
به سرعت برگشتم به سمت صاحب صدا تا شاید از چهره تشخیصش بدم.قیافش برام اشنا بود،اما نمیتونستم به یاد بیارم.با سوءظن سلام کردم.با خنده جوابم رو داد و گفت:
_از همکارای فواد هستم.
لبخند گرمی زدم و گفتم:
_آها...خوشبختم آقا.
_منم همینطور.
خواستم بپرسم که قبلا جایی دیدمش یا نه که دستی دور شونه م حلقه شد و فواد گفت:
_سلام اویس...خوش اومدی.
اُوِیس؟!چه اسم عجیبی!اویس با لبخند جوابش رو داد:
_داشتم با خانومت آشنا میشدم.
فواد به من نگاه کردم لبخندی زد.اویس با خنده به دور و ورش نگاه کرد و گفت:
_سنت شکنی کردی فواد!مهمونی مختلط ، زنا بدون پوشیه!چه خبره؟!
فواد دستشو تکون داد و گفت:
_چیه این دیوونه بازیا!؟یه خورده باید از غربیا یاد گرفت!
غربیا...اسمش به گوشم خورده بود چند باری.منتظر ادامه گفتگو شدم که اویس با اخم جواب داد:
_مثل اینکه حرفاش زیادی روت اثر گذاشته!
_بالاخره حرفای رئیسمه،روی توئم باید اثر میذاشته!
اویس جوابشو نداد و با تعظیم کوتاهی،از ما دور شد.با کنجکاوی پرسیدم:
_رئیست کیه؟
فواد پیشونیمو بوسید و گفت:
_بگم که نمیشناسی.پس بیخود ذهنتو درگیر نکن.
_اویس چی کاره س؟
_همکارمه.
_اینو خودم بهم گفت.دقیقا چ-
فواد با اخم به سمتم برگشت و گفت:
_دیگه چیا بهت گفته؟
با تعجب جواب دادم:
_همینو...چرا عصبانی شدی؟!
دوباره پیشونیمو بوسید و گفت:
_عصبانی نیستم عزیزم.
تو دلم گفتم " آره جون عمت!"اما در جوابش لبخند زدم و رفتم تو این فکر که اویس رو کجا دیدم.
فواد باز رفت پیش همکاراش که مامانش اومد پیشم و گفت:
_عزیزم...امشب خیلی ناز شدی!
لبخند متعجبانه ای زدم که ادامه داد:
_فک نکنم فواد حالا حالا ها سرت هوو بیاره!
_چی!؟چی بیاره؟!
خندید و گفت:
_چرا اینجوری شدی؟!هوو دیگه!
_یعنی چی؟!میخواد بعد من بازم زن بگیره؟!
قهقهه ای زد و بازوم رو نوازش کرد و گفت:
_اوه عزیزم خیلی بامزه ای...من خودم همسر پنجم بابای فوادم!تازه بعد از من دو تا زن دیگه ئم گرفته!
سرم سوت کشید!هفت تا زن؟!چه خبره!؟واسه روزای هفته ش جور کرده!؟ایندفعه مادرش با لحن دلسوزانه ای گفت:
_نمیخواد نگران باشی عزیزم..فواد خیلی دوست داره.اگه بتونی نیازاش رو برآورده کنی 10 سالی خودتی و خودش!
اینو گفت و گونه م رو بوسید.همون موقع فواد بهم نزدیک شد و خواست بغلم کنه؛حرفای مادرش تو گوشم زنگ خورد:هوو!خودمو کنار کشیدم و با لحن سردی گفتم:
_چیزی میخوای؟
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_فائزه خوبی؟
_بله خوبم.
_نخیر خوب نیستی.چرا اینجوری میکنی؟
دستمو گرفت و دنبال خودش کشید.وارد آشپزخونه شده بودیم.با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
_مامان بهت چی گفته؟
_هیچی.
_واسه من شونه های کوچولوتو بالا ننداز و بگو هیچی نگفته.چی گفته؟
بهش نگاه کردم.واقعا دلش میومد همچین کاریو باهام بکنه!؟آخه مگه من چه گناهی کرده بودم!؟
_هی فائزه خانوم با شمام.
بی اختیار گفتم:
_فواد تو دلت میاد؟
_چی؟!
_تو چطور دلت میاد این کارو بکنی؟!
با نگرانی بهم نگاه کرد و پرسید:
-فائزه مامانم بهت چی گفته؟
_تو واقعا میخوای سر من هوو بیاری؟
برای چند لحظه بهم خیره شد،نفس عمیقی کشید و یهو با خنده گفت:
_چی!؟
_فواد موضوع خنده داری نیست.نخند.
وقتی حالت جدی منو دید خنده ش رو خورد و بغلم کرد و گفت:
_هیچ دلیلی نداره که سر یه خانوم خوشگل و مهربون هوو بیارم.
و بازم خندید.دستامو دور بدنش حلقه کردم،از خنده ش خیلی حرصم گرفت.صورتمو به صورتش نزدیک کردم – که به خاطر این کار مجبور شدم رو پنجه پام وایسم – و جوری خودمو بهش چسبوندم که خواه نا خواه لبام به گوشه لباش خورد.
خواست منو ببوسه که با لبخند کمرنگی گفتم:
_الان نه عزیزم.
و آروم دستمو روی گونه ش کشیدم و اومدم بیرون.ریز ریز خندیدم و با خودم گفتم:
_آقا فواد خواب امشبو ببینی.
بالاخره نیمه شب فرا رسید.موقع خداحافظی با اویس،دلشوره ای بدی به جونم افتاده بود،نمیدونستمم چرا.
با لبخندی ازم خداحافظی کرد و بالاخره منو و فواد و خونواده ش تنها شدیم.
برادر فواد لبخند مرموزانه ای زد و گفت:
_خب دیگه..ما میریم بخوابیم.
مامانش نگاهی به فواد انداخت و گفت:
_کاشکی میذاشتی به همون روش قدیمی انجام بشه.
فواد با خستگی بازوی مامانمشو فشار داد و گفت:
_مامان گلم...به خدا اون مدلی هم برای من سخته،هم برای فائزه.مخصوصا این که حسابی خجالتیه!
مامانش دیگه چیزی نگفت و کم کم همه رفتن تو اتاقشون.دست فواد رو گرفتم و با هم آروم از پله ها بالا رفتیم.
در اتاق رو بستم و فواد رو بغل کردم و گتم:
_برو یه دوش بگیر عزیزم.
فواد لبخند متعجبی زد و گفت:
_میخوای اول تو بری؟
_نه برو.
بعد از فواد،من سریع رفتم حموم و حوله م رو دور خودم پیچیدم.درست شده بود مثل یه لباس دکلته!از این فکر خنده م گرفت و از حموم بیرون اومدم.
فواد با لباس شیکی روی تخت نشسته بود.خنده م گرفت،چقد اونشب خنده م میگرفت!با نگاه کردن به من،چشماش برق زدن و از جاش بلند شد.
به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.مطمئن بودم حوله م باز نمیشه چون با گیره بسته بودمش.سرمو بالا اورد و آروم گونه م رو بوسید.
یکم که عقب رفتیم،جفتمون افتادیم روی تخت.صورتمو توی دستاش گرفت و شروع کرد،منم هیچ مخالفتی از خودم نشون ندادم.دستم روی کمرم میگشت و کم کم به سمت شکمم اومد.میدونستم که وقتشه،از این فکر به هیجان اومدم و اگه لبام درگیر نبود،حتما بلند میخندیدم.
خواستم گیره ای که به حوله م زده بودم باز کنه که بلند شدم و گفتم:
_اوه فواد عزیزم..بذار لباسمو عوض کنم.
با چشمایی که خمار شده بودن بهم نگاه کرد و گفت:
_نمیخواد...چه فرقی میکنه.
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:
_خیلی فرق داره!
یه لباس خواب که مامان فواد برام آماده کرده بود پوشیدم و از رختکن حموم بیرون اومدم.بازم چشماش برق زدن و ایندفعه اون به طرفم اومد.اما من مسیرمو کج کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم.
اونم لبخندی زد و کنارم روی تخت دراز کشید.دستشو دور کمرم حلقه کرد،اما من پسش زدم و گفتم:
_فواد...خسته م.
_لوس نشو...فائزه...
بی صدا خندیدم و گفتم:
_خودمو لوس نمیکنم.از خستگی دارم میمیرم،ببخشید عزیزم.
جلو رفتم و یه دستمو دور گردنش حلقه کردم و برای چند ثانیه لباشو بوسیدم و سریع ازش جدا شدم و با سرعت بیشتری رفتم زیر پتو.
چند بار دیگه ئم اصرار کرد.اما من عکس العملی نشون ندادم،یا اگرم دادم انقد خشن بود که کلا بیخیال شد.
صدای آه حسرت بارشو شنیدم.
با بدجنسی خندیدم و گفتم:
_تا شما باشی دیگه بهم نخندی!
با همین فکر به خواب رفتم.
صبح با احساس چیز نرم و گرم روی لبهام از خواب بلند شدم با ترس چشمام رو سریع باز کردم فواد بود که داشت لبهام رو میبوسید عجیبه بجای اینکه عصبانی بشم و خودمو بکشم عقب برعکس خودمم خوشم اومده بود و داشتم همراهیش میکردم حس عجیبی بود تا بحال تجربش نکرده بودم
فواد پاهاش رو دور پاهام حلقه کرد و سرمو روی یه دستش گذاشت و دست دیگش رو دور کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیکتر کرد
بعد از چند مدتی سرشو برد عقب و به چشمام نگاه کرد بوسه ارومی از لبهام گرفت و گفت:
-فایزه دوستت دارم اینو هیچ وقت فراموش نکن حالا بریم صبحانه بخوریم که دلم داره ضعف میکنه دیشب هیچی نتونستم بخورم
-باشه من برم صورتمو بشورم و لباسمو عوض کنم می یام
بعد از اینکه صورتمو شستم و لباس مناسبی پوشیدم باهم از پله ها پایین اومدیم همه سر میز بودن و داشتند صبحانه میخوردند با صدای سلام ما همه به طرف ما برگشتند من و فواد کنار هم نشستیم
فردا قراره خانواده فواد برن به خاطر همین بعد از صبحانه رفتیم یکم بگردیم
از خستگی دیگه نای راه رفتن نداشتم چقدر راه رفته بودیم ناهار رو بیرون توی رستوران محلی خوردیم خیلی خوشمزه بود به من که خیلی خوش گذشته بود فقط اگه ایرادای مامان فواد نبود که خیلی عالی میشد همش ایراد میگرفت بهم و میگفت دختر نباید بلند بخنده نباید اینجوری راه بره و هزارتا ایرادای اینجوری
فواد همش دم گوشم میگفت اهمیت ندم ولی مگه میشد که اهمیت ندم
موقع غروب به خونه برگشتیم همگی خسته از این همه پیاده روی یه گوشه ای افتادیم
جمیله با یه سینی شربت وارد شد
-ای دستت درد نکنه جمیله که به یه چیز خنک احتیاج داشتم داشتم میمردم از گرما
-نوش جانت خانم
مامان فواد رو به جمیله گفت:
-این وسایلا رو با هاجر ببرین تو اتاقم
-باشه خانم الان
شب موقع شام خوردن مادر فواد رو به من و فواد کرد و گفت:
-چیزی از اونجا لازم ندارین؟
-نه سلامتی
رو به فواد گفت:
-کی می یاین اونجا؟
فواد شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-نمیدونم بستگی به کارم داره ولی حتما تو دو ماه اینده می یام اونجا
-ما منتظریم باید عروسمو به همه نشون بدم
من و فواد و داشش با هم نشستیم فیلم نگاه کردیم مامان و باباش که گفتند ما خوابمون می یاد و رفتند و خوابیدند
فیلم ترسناکی بود من که حسابی ترسیده بودم به جاهای ترسناک که میرسید بازوی فواد رو محکم می گرفتم دست خودم نبود حسابی ترسیده بودم یه جا که حسابی ترسناک بود از ترس چشمام رو محکم بستم و سرمو تو بغل فواد قایم کردم
فواد با خنده گفت:
-اگه میترسی خاموشش کنم؟
سرم رو بلند کردم و سریع گفتم:
-نه نمیترسم
با خنده گفت:
-معلومه که نمیترسی
با هزار ترس و لرز بلاخره فیلم تموم شد من و فواد با هم از پله ها بالا رفتیم بازوی فواد رو محکم گرفته بودم و دور برم رو نگاه میکردم فکر میکردم کسی داره به ما نزدیک میشه
فواد با خنده گفت:
-نترس کسی نیست اون فقط یه فیلم بود
با اینکه گفته بود یه فیلم ولی بازم میترسیدم
با هم وارد اتاق شدیم فواد رفت حموم بعد از اینکه بیرون اومد من رفتم لباسام رو عوض کردم جرات حموم کردن نداشتم میترسیدم
با عجله از حموم بیرون اومدم و رفتم روی تخت خوابیدم فواد داشت با حوله موهاش رو خشک میکرد
اومد روی تخت خوابید از ترسم رفتم نزدیک بهش و دستام رو حلقه کردم دور کمرش و خودم رو بهش چسبوندم
پاهاش رو دور پاهام حلقه کرد و صورتش رو نزدیک صورتم اورد هرم نفسای داغش رو لبهام میخورد
دیگه ترس رو فراموش کرده بودم به چشماش نگاه کردم داشت به چشمام نگاه میکرد
لب های داغش رو لبم گذاشت و یک بوسه طولانی از اون گرفت حسابی داغ کرده بودم عجیبه خودمم مثل صبح داشتم همراهیش میکردم
فواد لبهام رو ول کرد و تمام صورتم را میبوسید توی همون حال بودیم که...
با صدای شکستن چیزی هر دو از جا پریدیم فواد سریع تیشرتشو از پایین تخت برداشت و پوشید همونجور که به طرف در اتاق میرفت رو به من گفت:
-از اتاق نمی یای بیرون همینجا بمون
سرمو به نشانه باشه تکون دادم از اتاق بیرون رفت دیدم چند دقه رفته هنوز خبری ازش نیست پتو رو از دورم کنار زدم لباسم خوابم که پایین تخت بود برداشتم و ان را پوشیدم
لباسم بلند بود به خاطری که دست و پام رو نگیره با دستم اونو گرفتم اهسته در را باز کردم نگاه به دور و بر کردم هیچ صدای نمی یومد رفتم کنار نرده ها پایینو نگاه کردم ولی کسی نبود
اه این لباس هم همش زیر پام میرفت چند بار نزدیک بود بیفتم
دوباره با صدای شکستن شیشه که از حیاط صداش میامد سریع رفتم به طرف پله ها هنوز سه تا از پله ها رو پایین نرفته بودم که پایین لباسم زیر پام رفت و ایندفعه نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و از پله ها غلط خوردم فقط در اخرین لحظه یادمه که سرم به شدت به موزایکای کف سالن خورد و ...
-اخ سرم
دستمو به سرم گرفتم نمیدونم چرا سرم درد میکنه به دورو برم نگاه میکنم
اینجا دیگه کجاست اصلا برام اشنا نیست یه اتاق بزرگیه ولی از بس که سرم درد میکنه توجی به اتاق نمیکنم
با صدای در صورتمو بر میگردونم اول متوجه من نمیشه تا صورتشو بالا می یاره از تعجب خشکم میزنه
-سلام عزیزم بیداری؟
این اینجا چی کار میکنه اصلا اینجا کجاست متوجه میشه که گیچ میزنم می یاد جلو تر
-سرت درد میکنه؟
اهمیتی نمیدم با صدای ضعیفی میگم
-من کجام؟
حسابی جا میخوره اینو از تکونی که خورد معلوم میشه با صدای اهسته ای می گوید:
-تو حافظه تو بدست اورد؟
.
.
.عاجزانه خواهش میکنیم برای حمایت از ما رو g+1 کیلیک کنید.ممنون