رمان هویت پنهان فصل نهم - پایان
منو وارد يه اتاق كوچكي كردن داخل اتاق يه ميز و دوتا صندلي بود حامد روي يكي از صندليا نشسته بود منو روبروي حامد نشوندن ايندفعه صورتشو بهتر تونستم ببينم چقدر تغيير كرده موهاي كنار شقيقش سفيد شده نسبت به قبل پيرتر به نظر مي رسيد با صداش به خودم اومدم
-خب تعريف كن چه جوري تونستي زن اين بشي؟
انگار كه داره حرص مي خوره چون با حرص حرفشو زد
-اون موقع كه زن شدم من حافظمو از دست داده بودم
با تمسخر گفت:
-تو گفتي و من باور كردم
-چي دارم كه دروغ بگم
با داد گفت:
-پس چرا وقتي حافظتو بدست اوردي موندي باهاش؟
گريم گرفته بود شك داشتم بگم يا نه
با شك نگاهم كرد
-نكنه كه ...
ادامه حرفشو خورد و مستقيم به چشمام نگاه كرد سرمو پايين گرفتم
-اره من خر عاشقشم
با داد ادامه دادم
-مي فهمي چي مي گم
سرمو روي ميز گذاشتم اشكام جاري شد دستم مشت شده بود
-نمي دونم چرا هر چي بلاست بايد سر من بياد من فقط مي خواستم خانوادمو ببينم همين مگه ما كار خلافي كرديم كه شما نمي زارين بريم
-اگه نمي خواستين كاري كنين چرا قاچاقي مي خواستين بياين؟
-چون من مجبورش كردم مي خواستم زودتر خانوادم رو ببينم
يكمي تو فكر رفت با صداي مرددي گفت:
-من فقط ميتونم بزارم تو بري ولي فرمانده اصلا
تقريبا با داد گفتم:
-چيييييي؟مگه ميشه
-اره چون اون جز دشمنه نميتونم اجازه بدم
-اگه اون دشمنه به يه حساب منم دشمنم نه
-هميني كه گفتم با خودته مي خواي تصميم بگيري كه برگردي عراق يا بموني پيش خانوادت دوراه بيشتر نداري
بعد از اين حرف از جاش بلند شد
-تا فردا فرصت داري
قبل اينكه بيرون بره صداش زدم
-حامد
به طرفم برگشت با شك گفتم
-ميتونم فواد رو ببينم
صورتش سرد شد
-الان ميگم بيارنش
رفت بيرون مونده بودم چيكار كنم بين دو راه مونده بودم از يه طرف خانوادم از يه طرفم عشق زندگيم
با باز شدن در از فكر اومدم بيرون
چقدر لاغر شده بود چي به روزش اوردن روي صندلي روبروييم گذاشتنش سرش پايين بود صورتشو نميديدم صداش زدم
-فواد
بعد از كمي مكث سرشو بالا گرفت
واي خداي من چي به روزش اوردن اشك تو چشمام جمع شد همه صورتشو كبود كرده بودن اشك تو چشمام جمع شد
-فواد چي به روزت اوردن
دستم كه رو ميز بود تو دستاش گرفت و گفت:
-فايزه گريه نكن اين كه چيزي نيست من بايد بيشتر از اين تاوان پس بدم
-تاوان چي فواد تو كه مقصر اصلي نبودي؟
-مي دونم ولي بازم من يه كارايي كردم كه نبايد مي كردم
اشكامو از روي گونم پاك كرد و ادامه داد:
-يه چيزي ميگم تو نبايد نه توش بياري قول ميدي؟
-تا نگي نه من هيچ قولي نميدم
با التماس نگاهم كرد و گفت:
-به جون خودم قسمت ميدم تو فقط قبول كن
-نمي خواد به جون خودت قسمم بدي تو فقط بگو
-مي خوام بري پيش خانوادت
-نه اصلا من تنهات نمي زارم
-گوش كن اين به نفعته اگه با من باشي شايد بدتر از اينا سرت بياد نمي خوام صدمه ببيني
-گفتم كه نه من يا با تو مي رم يا بدون تو هيچ جا
-فايزه لج نكن اين به نفعته تازه وقتي كه خانوادتو ديدي مي توني دوباره بياي پيش من
-از كجا معلوم كه بلايي سرت نيارن
-نمي يارن مطما باش حالا هم بهم قول بده بري پيش خانوادت منم اينجا تا هر موقع كه برگشتي منتظرت ميمونم
تو همون لحظه در باز شد و حامد اومد داخل
-وقت تمومه ببريدشون
********
امروز قراره كه نتيجه رو به حامد بگم دلشوره دارم توي دو تصميم بزرگ موندم در زندان باز شد و يه خانمي با چادر داخل شد
-بلند شو بايد بري
كنار اتاقي كه ديروز منو اورده بودن وايستاد و داخل شد بعد از چند لحظه دوباره اومد و منو داخل برد
حامد كنار ميز وايساده بود و پشتش به در بود منو روي صندلي نشوند و خودش بيرون رفت
حامد به طرفم برگشت و به صورتم دقيق شد شايد مي خواست جوابشو از تو صورتم بيابه بعد از چند ثانيه گفت:
-خب نگفتي تصميمت چيه منتظرم بشنوم
-نمي دونم چرا دلت مي خواد منو از فواد جدا كني من اين حامدو اصلا نميشناسم خيلي غريب شدي واسم
با اين حرفم حسابي جا خود شايد انتظار نداشت همچين حرفي بهش بزنم
-من به يه شرط قبول مي كنم برم خانوادم رو ببينم؟
-چه شرطي؟
-......-شرطم اينه كه نزاري فواد لو بره بايد كاريش نداشته باشي تا برگردم
يك تاي ابروشو به نشانه تعجب بالا داد
-مطما وقتي خانوادتو ديدي مي توني بر گردي پيش فواد
-چرا كه نه
-من بهت قول ميدم اگه تو دوباره اينجا اومدي مي زارم برين
با تمسخر ادامه داد:
-ولي اگه برگردي كه...
-حالا بعدا معلوم ميشه من هيچ وقت فواد تنها نميزارم
بعد از مكثي گفت:
-امروز مي توني بري يه تاكسي برات مي گيرم كه در بست مي برتت شهرتون
-ميتونم فواد رو ببينم
با صداي محكمي گفت:
-لازم نكرده الانم اماده شو كه تا يك ساعت ديگه حركت ميكني تا بياي من سر قولم هستم
از روي صندلي بلند شد
-هر چي كمتر فواد رو ببيني كم تر دلبستش ميشي
******
دل تو دلم نيست الان داريم به خونمون نزديك ميشيم نمي تونم رفتار خانوادمو پيش بيني كنم بعد از چند مدت دوري دلم حسابي براشون تنگ شده چه جوري بهشون بگم كه من ديگه مجرد نيستم واي وقتي به اين چيزا فكر مي كنم
با صداي راننده به خودم اومدم
-خانم رسيديم
با تعجب به اطرافم نگاه كردم
-ولي اينجا كه شبيه ويرانه هاس
-هي خانم مثل اينكه خبر ندارين اينجا چيشده
رنگم پريد نكه اتفاقي واسه مامان بابام افتاده باشه
-نه چيشده
-عراقيا حمله كردن و همه جا رو به بمباران كشيدن
با داد:
-چييييييييييييي؟
راننده با ديدن حال خرابم به طرفم برگشت
-خانم چيشد
داشتم از حال ميرفتم صداي راننده داشت كم و كمتر ميشد
-خانم خانم با شمام
و ديگر هيچ....
با پاشيدن اب به صورتم به خودم اومدم
-خانم حالتون خوبه؟
به طرف صدا برگشتم چهرش برام اشناس ولي هيچي بياد نمي يارم به دور و برم نگاه ميكنم گيچ ميزنم نمي دونم اينجا كجاس من اينجا چيكار ميكنم
دوباره صداي يه خانمي اومد
-چيشده اقا كمك مي خواين؟
-بله خانم شما اين خانم رو ميشناسين؟
صورتمو به طرف خانومه بر گردوندم چقدر صورتش اشناس
يادم اومد همسايه ي ديوار به ديوارمون بودبا ديدنش ياد خانوادم افتادم
-واي اينكه فايزه چه طوري دخترم؟كجا رفته بودي؟ پدر و مادرت چقدر دنبالت گشتن؟
همينجور يه ريز داشت حرف ميزد نمي زاشت كه من حرف بزنم وسط حرفش پريدم
-سلام خانم صديقي ببخشيد كه وسط حرفتون اومدم ولي شما نميدونين خانوادم كجان؟
رنگش پريد
-حالا شما اول بيا خونمون يه استراحتي كن بعد مفصل بهت ميگم
-نه خواهش مي كنم الان بگين مي خوام زودتر خانوادمو ببينم
-خب چي بگم بهتون تو ماشين كه نميشه بيا حداقل خونمون تا بهت بگم
به زور منو برد خونشون بعد از كلي معطلي التماسش كردم كه زودتر بهم بگه
-والا چي بگم بهت من اون روز اينجا نبودم ولي وقتي بعد يك ماه اومدم برام تعريف كردن كه تو اون روز از صبح همينجور هواپيماي عراقيا از بالاي شهر پرواز ميكرده تا يه مدت نيومده همه فكر ميكنن ديگه تموم رفته بابات نمي دونم اون روز كجا رفته براي كارش مامانت تها تو خونه بوده همه با خيال راحت تو خونشون رفتن عصر بوده نمي دونم ساعت چند بوده كه يهو با صداي انفجار همه از خواب بيدار ميشن چندتا هواپيما به شهر حمله كرده اكثر خونه ها رو با خاك يكسان كردن بعضي ها كه بيرون خونه هاشون بودن تونستن خودشونو نجات بدن ولي اونايي كه تو خونه هاشون بودن نتونستن....
رنگم پريد يعني مامانم نه نه اين امكان نداره حتي فكرش هم داره ديوونم مي كنه
خانم صديقي بعد از كمي مكث دوباره مي گه:
-مامانت هم كه تو خونه بوده نتونسته بيرون بياد
اشكم سرازير شد نه اين امكان نداره مامانم زنده س
-خانم صديقي خواهش مي كنم بگين مامانم زندس
-دخترم قوي باش همه يه روز رفتنين ما هم يه روزي مي ريم
-خدااااااا چرا هر چي اتفاق بايد براي من بيفته اخه من چي كار كردم گناهم چي بود كه دارين اين همه بلا سرم مي يارين
-دخترم اروم باش خودتو كنترل كن
-اخه چه جوري چه جوري مي تونم اروم باشم مگه مي شه
-بيا اين اب قند رو بخور تا اروم بشي
-نمي خوام
-بابام پس اون كجاس؟
-باباتم وقتي اين اتفاق افتاد شكست نتونست غم از دست دادن مامانتو تحمل كنه فكر مي كرد تو هم تو جنگ جونتو از دست دادي همه اين اتفاقا باعث شد همه چيزشو بفروشه بره خارج
-شما ادرسشو ندارين؟
-نه دخترم من وقتي اومدم كه بابات رفته بود خبر ندارم ديگه كجا رفته
-مي تونين ادرسشو برام پيدا كنين؟
-باشه سعيمو مي كنم
الان نزديك يك ماه كه از ايران اومديم
بعد از اون حرفا ادرس و شماره تلفون رو دادم به خانم صديقي تا خبرم كنه بعدم يه راست رفتم پيش فواد جاي ديگه اي رو نداشتم كه برم اگه هم كه داشتم نمي رفتم چون به حامد قول داده بودم
تو همون جا بود كه حامد به من گفت كه عاشقم شده
-فايزه چرا درك نمي كني من عاشقتم
-چه جور مي توني همچين حرفي رو بزني وقتي كه مي دوني من شوهر دارم و عاشقشم
-هه عاشق تو رفتي عاشق كسي شدي كه دشمن ماس
-درسته قبلا دشمن بود ولي الان كه نيست
-اينو هم مي دونم كه مرد تر از تو هس چون وقتي اونجا فهميد كه دخترم هيچ كاري باهام نكرد ولي الان تو وقتي هم كه فهميدي من شوهر دارم بازم پيشنهاد دادي بهم حالا هم من اومدم تو هم به من قول دادي اگه بر گردم مي زاري من و فواد بر گرديم عراق
-منم زير قولم نزدم مي زارم برين
-حالا هم مي خوام برم پيش فواد
نزاشتم به حررفاش ادامه بده چون دوست نداشتم بشنوم
خودش همراهم اومد نزديك يك اتاقي وايستاد به سربازي كه كنار در اتاق بود اشاره كرد كه در رو براي ما باز كنه با هم رفتيم تو اتاق اول تاريك بود هيچي نمي ديدم بعد كه چشمام به تاريكي عادت كرد يكي رو ديدم كه گوشه اتاق پشت به ما خودشو جمع كرده بود و خوابيده بود يعني اين فواده باور نمي كنم چقدر لاغر شده بود
پاهام سست شده بود رفتم به طرفش حامد همون جا كنار در وايساد
كنارش نشستم اشكام سرازير شد
-فواد
با شنيدن صدام يكم تكون خورد ولي بلند نشد دوباره با صداي بلند تري گفتم:
-فواد بلند شو منم فايزه
ايندفعه به سرعت به طرفم برگشت
-فايزه
انگار مطما نبود كه من باشم دستشو به طرف صورتم گرفت وقتي مطما شد كه خيال نيست منو محكم تو بغلش گرفت:
-فايزه تو برگشتي باور نمي كنم تو به خاطر من يرگشتي همش فكر مي كردم منو يادت رفته باشه
-نه فواد مگه ميتونم تو رو فراموش كنم
گريم گرفت
-فواد ديگه من به جز تو هيچ كسي رو ندارم
-گريه نكن عزيزم من هميشه كنارتم كي گفته تو تنهايي
با دستاش اشكامو پاك كرد و چشمامو بوسيد
-دوست ندارم ديگه چشماتو گريون ببينم
با صداي فواد از فكر اومدم بيرون تو اين مدتي كه اومده بوديم از ايران همش در حال غصه خوردن بودم اب و خوراكم همش گريه بود هنوز كه هنوزه خانم صديقي زنگ نزده ديگه نا اميد شدم حتما پيدا نكرده كه زنگ نزده
-فايزه كجايي
-اينجام تو اتاق
-بيا كه يه خبر برات دارم
از اتاق اومدم بيرون
-بگو چي شده
-اول يه بوس بده تا بگم
-اهههههههههه فواد لوس نشو ديگه بگو
-نه اول بده تا بگم
نزديكش رفتم گونشو بوسيدم
-خب حالا بگو
-نه اين قبول نيست
-فوادددددددد
-باشه باشه تو اعصابتو داغون نكن امروز خانم صديقي زنگ زد
نزديك بود پس بيفتم
-چي يه بار ديگه بگو
-خانم صديقي ادرس باباتو داد مي گفت رفته كانادا
پريدم تو بغل فواد
-واييييي فواد مرسي
****
با صداي يك خانمي كه به اينگليسي داره ميگه
مسافران محترم هواپيما در حال پرواز هست لطفا كمربنداتون رو ببنديد و همه سر جاهاشون باشن اميدوارم سفر خوبي براتون باشه((اينو از خودم گفتم نمي دونم درسته يا نه))
يه ارامش عجيبي مي گيرم با صداي فواد كه بغلم نشسته به خودم مي يام
فواد – بنظرت منو مي پذيره
فائزه- ما سه نفر ديگه جز هم كسي رو نداريم ..فواد ..
اگرم نپذيره.......فقط بايدم دلم خوش باشه به بودنش و ديدنش..كه دينايي مي ارزه ......اما پدرم رو مي شناسم اون تنها تر از اوني شده كه بخواد خودشو با وجود تو ناراحت كنه..پدرم ديگه مثل گذشته نيست..
اون تنها شده تنها....تنهاي تنها
سرمو مي زارم رو سينه فواد و چشمامو مي بندم....
.
.
پایان
.
امیدواریم اذت برده باشید.
عاجزانه خواهش میکنیم برای حمایت از ما رو g+1 کیلیک کنید.ممنون