رمان رها فصل دوم
فصل دوم
پدر بود ، مادر بود و رامین . کنار رها نشسته بودند . یک چیزی توی دست رامین بود . رها نمیفهمید چه خبر است.
بله! خواب بود! قبل از این هم رها چند بار این طوری شده بود . خواب میدید. اما میفهمید دارد خواب میبیند . مفهمید هیچ چیز واقعی نیست.
- الهی من قربونت برم رها !
مادر تنش را روی رها انداخت . رها احساس خفگی کرد . رامین سعی کرد مادر را از رها جداکند.
- مامان ! چته؟! نمیبینی حالش خرابه؟
- بهتری بابا ؟
- ممنون بابا . بهترم!
پدر سرش را برگرداند و به سمت دیگری نگاه کرد.
رها با خودش گفت این خواب نیست! واقعی است ! همه چیز خیلی طبیعی است . دلش میخواست از آن ها هم بپرسد آیا خواب میبیند یا واقعی است.
- واقعیه؟!
یکدفعه پدر سرش را به سمت رها برگرداند. مادر دهانش باز مانده بود.
وبعد صدای خنده ها ی رامین راشنید.
رامین بود که میگفت.
- هنوز منگه!
بعد به رها نگاه کرد و گفت:
- نه! دوربین مخفیه!
و دوباره خندید. بعد گفت:
- خب از آدمی که فشارش شیش روی هشت بوده ، از این بیشتر انتظار نمیره!
و رها مطمئن شد که واقعی است.
گرسنه بود . احساس میکرد توی دلش را خالی کرده اند .
- رها چیزی میخوری مادر؟
- آره .گشنمه .
- الان میرم برات یه چیزی آماده میکنم .
مادر رفت وپدر هم به دنبالش. رها دلش میخواست گریه کند . روز اول داشت تمام میشد و او هنوز هیچ راهی ... چرا!! کم کم داشت همه چیز را به خاطر می آورد. مقاله ی شیمی ! به یاد آورد داشت یک چیزی از توی یخچال برمیداشت. و بعد انگار از حال رفت.
- زندگیتو مدیون دکتر دلسوزی هستی که الان روبروت نشسته!
رها خندید. هنوز یک سال هم نشده بود که برادرش به دانشگاه میرفت. دکتر! چه پررو!
-برو بابا! یه فشار گرفتنو منم بلدم !
- رها ول کن این حرفارو . ببین فلش دست اینا نیس. باید تو مدرسه دنبالش بگردی.
- چی ؟ تو از کجا میدونی؟!
- انگار حالت خوب شد!
- جواب منو بده ! میگم تو از کجا میدونی؟
رها از جایش بلند شد.
- رها بخواب ببینم ! داری می میری! بخواب برات توضیح میدم . دختره ی خرابکار!
به زور رها را سر جایش خواباند. ادامه داد:
"باهاشون حرف زدم . گفتم این مسخره بازیا چیه راه انداختین ؟حاضرین دخترتون به این روز بیفته ولی شماها دست از این کاراتون بر ندارین؟ اصلا مگه شما دخترتونو نمیشناسین ؟ اون کودنی که من میشناسم اصلا عرضه و لیاقت همچین کارا ی با عظمتی رو نداره!..."
- رامین! احترام خودتو نگه دار.
- وسط حرفم نپر! خلاصه کلی نصیحتشون کردم !! بعدشم نقشمونو بهشون گفتم که دیگه این قدر به توی بد بخت بینوا گیر ندن.اونا هم گفتن فلش دستشون نیست. اگه رها بهش احتیاج داره ، باید از مدرسه بگیره.بنابر این ، تو فردا مستقیم میری دفترمدرسه ، میگی فلشو میخوام. بگو میخوام اسم صاحب مقاله رو نشونتون بدم . اگرم مقاله مال کس دیگه ای بود ، بیا پیش خودم ، یه فکری میکنیم. با اون دختره مهتاب هم اصلا حرف نزن. فقط معاونا. باشه؟
- خوابم میاد.
- باشه رها؟
- باشه .باشه.
میخواست از برادرش تشکر کند. اما انگار توان هیچ کاری را نداشت. خسته بود . آنقدر خسته که حتی نمیتوانست فکر کند.پلک هایش سنگین شده بودند. چشمانش را بست.
دیگر به هیچ چیز فکر نمیکرد.
- رها! رها پاشو داریم میریم . زود باش دیگه ! دیرشد! اگه دیر برسیم خیلی بد میشه ها!
- الان بیدارمیشم.
- بدو ! مردم منتظرن!
وقتی چشم هایش را باز کرد ، فقط خاک بود و خاک بود و خاک.
- این جا کجاست؟
- قبرستون.
- این جا چیکار میکنیم؟
- قراره مقالتو بخونی دیگه !
این زن کی بود؟ چقدر شبیه معاون مدرسه بود! نه... مادرش بود!... کی بود؟
رها سر یک قبر نشست. مقاله را باز کرد. اما توی هر صفحه ای که باز میکرد ، زن عریانی دراز کشیده بود و به او نگاه میکرد. چقدر شبیه خودش بود!
رها ترسید. نباید این مقاله به دست کسی بیفتد. وگرنه او را میکشند!
کسی از داخل قبر فریاد زد:
"رها ! بخون دیگه!"
دستی از قبر بیرون آمد. دست رها را محکم گرفت . آن را تکان داد.
- دیگه داری خستم میکنی!
رها فریاد زد.
- ولم کن!
- رها!
مادر بود که کنارش نشسته بود .رها خود را در آغوش مادر انداخت.
- چیزی نیس دخترم . چیزی نیس. خواب بود . تموم شد.
خواب بود . رها نمیدانست بخندد یا گریه کند . قلبش داشت از جایش کنده میشد. نفس هایش به قدری تند بود که احساس خفگی میکرد.
- چراغو روشن کن مامان.
نور چراغ چشمانش را به درد آورد.
- چیزی میخوای برات بیارم ؟ شامتم که نخوردی!
- نه . گرسنه نیستم . میشه دیگه بری؟
- نمیخوای کنارت بخوابم؟
- نه . میخوام تنها بمونم. اگه میشه برو.
- نمیترسی مامان؟
- نه! بروبیرون!
رها از لحن حرف زدن خودش تعجب کرده بود . از خواسته اش هم تعجب کرده بود. هروقت خواب بدی میدید ، سریع مادرش را صدا میکرد . اما این بار... آن دست، مال کی بود؟ ای کاش میفهمید.
تا صبح خوابش نبرد.
تا صبح داشت فکر میکرد. یک ترس عجیب ، توی تمام وجودش لنگر انداخته بود . انگار میترسید کار دیگری بکند . احساس میکرد با هر قدمی که بر دارد ، به یک کابوس واقعی نزدیک تر میشود . برایش کمی خنده دار بود. مسئله آنقدر ها هم عجیب و پیچیده نبود. یک کسی به او تهمت زده بود . نه تهمت قتل ، نه تهمت دزدی و نه تهمت ها ی وحشتناک دیگر... به او تهمت دیدن فیلم ها ی غیر مجاز زده بودند.
و البته از نظر پدر ومادرش ، دوستی با یک پسر. تهمتی که برای رها فقط در حد یک تهمت بود . اما برای خیلی از هم سن و سال هایش واقعیتی بود که اطرافیانشان با آن کنار آمده بودند.
هرچه قدر سعی کرد این حرف ها را به خود بقبولاند ، هنوز احساس میکرد با یک مشکل عجیب و حل نشدنی روبرو است.
و حالا ترس بیشترش از آینده بود. اتفاقاتی که قرار است در آینده برایش پیش بیاید و مشکلات غیر قابل پیش بینی دیگر.
تا صبح نخوابید.
داشت فکر میکرد . به خیلی قبل پیش . به شش سالگی اش.
وقتی شش سالش بود ، مادرش یک بار به او گفته بود ، خدا هر روز ، یک ثانیه را به آدم هدیه میکند. توی این ثانیه ، هر آرزویی که بکنی برآورده میشود.
بعضی وقت ها رها از خدا جایزه میگرفت .
مثلا آرزو میکرد مادرش او را به خاطر نمره ی کمش دعوا نکند . یا آرزو میکرد معلم ، آنروز مشق های اورا نگاه نکند. آرزویش برآورده میشد.
به امروز فکر میکرد ، و به آرزویش . ای کاش حرفش را باور کنند.
رها از خانه تا مدرسه را یک ریز زمزمه کرد:
"همه چی درست بشه ، همه چی درست بشه ... "
امید وار بود ثانیه اش توی همین زمان افتاده باشد.
اشکی گوشه ی چشمش نشست . دستانش را زیر بغلش برد تا شاید گرم تر شود.
وقتی رها به مدرسه رسید ، هوا سرد تر شده بود . حالا دانه های یخ زده ی برف روی زمین میریختند . ابر های سیاه ، آسمان را محاصره کرده بودند و سایه ی سردشان ، روی زمین مرده، لنگر انداخته بود .
به طرف دفتر مدرسه رفت . قدم هایش آرام اما محکم بود . حالا میتوانست همه چیز را ثابت کند .
- کجا داری میری؟
سر جایش خشک شد . صدا هنوز توی گوشش بود.
برگشت . توی چشم های مهتاب خیره شد. احساس کرد یک ترس عجیب توی چشم هایش موج میزند ، یک جور شکست .
- چیه ؟ ترسیدی؟
- آره ! از آدم بی احساسی مثل تو باید ترسید. از تو هر کار وحشتناکی بر میاد!
رها به لب ها ی دختر خیره شد . میلرزیدند . انگار داشتند خودشان ر ا برای یک دعوای حسابی آماده میکردند.
برگشت وبه راهش ادامه داد.
کسی شانه اش را گرفت.
- من بهت اجازه نمیدم بهم تهمت بزنی.
رها برگشت . لب خند زد . یک جور لبخند غمناک توی چهره اش بود .
- خیلی به درس شیمی علاقه داری . مگه نه؟
مهتاب ساکت ماند . انگار منظور رها را نفهمیده بود .
- چی میگی؟!
- نفهمیدی؟! میفهمی!
و به راهش ادامه داد. مهتاب سر جایش ایستاده بود. برای رها عجیب بود که چطور متوجه منظورش نشده .
کسی توی دفتر نبود . تصمیم گرفت به کلاس برود . وسایلش را انجا بگذارد و دوباره برگردد.
حالا مهتاب پشت سرش بود .
- رها صبر کن . چی گفتی؟ شیمی؟! چه ربطی داره ؟
- گفتم که ! میفهمی خانم مقاله نویس!
حالا به طبقه ی خودشان رسیده بودند.
- رها! وایستا!
رها با شتاب به سمت کلاس میرفت . وسایلش را روی صندلی اش گذاشت .
دوباره از کلاس خارج شد.
یک دفعه یک دست، سفت پیچید دور دستش .
- وایستا! جواب بده! چه فیلمی میخوای بازی کنی؟ هان ؟ هان؟
صدای مهتاب حالا مثل یک جور جیغ خفیف بود. یک جور فریاد ...
- دیگه داری خستم میکنی!
یکدفعه قلب رها از کار افتاد. به یاد خواب دیشبش افتاد ، و به دستی فکر کرد که از قبر بیرون آمد و دستش را محکم گرفت .
رها فریاد زد:
- ولم کن ! نمیخوام باهات حرف بزنم!
- مگه دست خودته؟ چی میخوای بری به اونا بگی؟ هان؟ جواب بده دیگه! چرا لال شدی؟
- ولم کن...
وبا یک حرکت سریع رها را از خود دور کرد .با تمام نیرویی که داشت، اورا به عقب هل داد.دیگر پشت سرش را نگاه نکرد . به راهش ادامه داد.
میدانست مهتاب هم به دنبالش میاید. تصمیم گرفت دیگر هیچ چیزی به او نگوید . معاون ها خودشان همه چیز را برایش روشن میکردند.
همه چیز ، برای همه روشن میشد.
یکدفعه سر جایش ایستاد. کسی دنبالش نبود . شاید مهتاب سر کلاس برگشته بود.
هنوز همان جا ایستاده بود که یک صدای " گروپ" پیچید توی گوشش . صدا خیلی خفیف بود . انگار از ته یک چاه در می آمد . از ته یک قبر.
و صدای جیغ وحشتناک یک نفرتوی مدرسه پیچید.
یک لحظه احساس کرد یکی از بالا یک سطل آب سرد ریخت روی سرش.
در عرض چند ثانیه ، کلاس ها خالی شدند . جمعیت به سمت پله ها هجوم آورد.
و رها ، بی اراده به جمعیت پیوست .از پله ها پایین رفت .
میدانست چی شده . مطمئن بود . اما نمیتوانست باور کند.
هر کس چیزی میگفت . سعی کرد از حرف هایشان سر در بیاورد .بین آنهمه صدا ، یکی از صدا ها پیچید توی مغزش:
"مرده ! معلومه!"
نمیتوانست روی پا ها یش بایستد . احساس کرد بند بند بدنش میلرزد. گریه اش گرفته بود .
چیزی نمیفهمید . آدم ها از کنارش رد میشدند و میگذشتند . صورت هیچ کدام را نمیدید.
معاون ها جیغ میزدند:
" برو کنار دخترم . راهو باز کنین..."
به طبقه ی اول رسید . ایستاد . دستش را از نرده گرفت. دیگر نمیتوتنست راه برود. دلش میخواست بزند توی سرش... میخواست زمین دهان باز کند، اورا قورت دهد و دوباره بسته شود.
اما انگار پاها مال خودش نبودند . انگار کس دیگری به جای او به سمت جلو قدم بر میداشت.همه ی بچه ها را کنار میزد . جلو میرفت .
از یک محدوده به بعد ، دیگر نمیگذاشتند کسی جلو تر برود.
از همان فاصله دید. رها دستش را دید. همان دستی که تا چند دقیقه ی قبل با قدرتی شگرف دستان رها را به اسارت گرفته بودند ، حالا بی اراده ، روی زمین افتاده بودند.
رها صاحب دست هارا میشناخت : "مهتاب! "
حالامهتاب آرام روی زمین دراز کشیده بود . تنها چیزی که این آرامش را بر هم میزد، دایره ای از خون بود که بالا ی سرش درست شده بود و لحظه به لحظه قطرش زیاد تر میشد!
خون مثل یک اقیانوس عظیم ، تمام وجود مهتاب را در خود غرق میکرد . زمین را چنگ میزد و پیش میرفت .
آرام روی زمین دراز کشیده بود اما رها صدا ی غیر قابل تحمل خرد شدن هر کدام از استخوان هایش را حس میکرد.
دیگر صدایی نمیشنید. انگار فریاد های معاون ها توی گلویشان خشک میشد.
ناخود آگاه ، پاهایش سست شد. بی حال رو ی زمین زانو زد. چند ثانیه ، چند دقیقه همان طوری روی زمین نشسته بودخدا میداند. همه ی اتفاقات از جلوی چشمانش عبور کردند . کی فکرش را میکرد؟!
رها هنوز گیج بود . چی شد؟ آخر او که کاری نکرد! او فقط سعی کرد مهتاب را از خودش دور کند . حتی عصبانی هم نشد! فقط ترسید!
ترسید! حالا هم ترسیده بود . آنقدر ترسیده بود که نمیتوانست نفس بکشد . انگار یک مشت باد توی صورتش سیلی میزد و راه نفس کشیدن را می بست. یک مصیبت بزرگ! هر چند رها هنوز نمیتوانست به درست درک کند یک مصیبت بزرگ یعنی چه؟
آدم کشتن یعنی چه؟!
- کار اون بود! خودم دیدم ! اون کثافت مهتابو پرت کرد!
- راس میگه خانم! منم دیدم!
رها از جایش بلند نشد . حتی سرش را هم تکان نداد . کجا را میتوانست نگاه کند؟ کجا میتوانست برود ؟ جایی جز زندان هم بود؟
انگشت های اتهام یکی پس دیگری به سویش نشانه میرفتند .اما او هیچ کاری نمیکرد . مثل آنهایی که سر قبر کسی مینشینند ، بی رمق به نقطه ای خیره نگاه میکرد.
مهتاب را کشته بود . سر یک مسخره بازی، مهتاب را کشته بود.
به چشم های مهتاب فکر کرد . به چشم های سبز مهتاب فکر کرد. وبه میله های زندان .
لنگه کفشی از پشت به سرش خورد . کسی ضجه میزد:
- اون دوست منو کشت! دوستمو کشت!وحشی! ...
باز هم چند تا سایه ی سیاه به طرفش دویدند و او را از زمین جدا کردند .
نگاهش از روی چشم های گریان مقابلش سر خورد.
از خودش پرسید بعد از این چه خواهد شد؟ چکارش میکنند؟
چند روز میشد ؟ چی شد ؟
داشت فکر کردن را به یاد می آورد . حالا میتوانست نور قرمز ماشین پلیس را به خاطر بیاورد . و لحظه ای که یکی یک دستبند سفت و سرد را به دستش بست . آن لحظه سرش پایین بود . داشت زمین را نگاه میکرد . فکری در کار نبود . زمین بود و او بود و گوشه ی یک چادر سیاه که بر سر زن کناری نشسته بود.
و یک آدم که خوابیده بود . یک ملافه ی سفید انداخته بودند رویش. ملافه نه ! کفن بود . اورا هم سوار یک ماشین کردند . و رفت به یک جای دور.
وهاله هایی از آدم های کوتاه و بلند را به یاد آورد که به دنبالش میدویدند. فقط میدویدند . مثل بچه هایی که به دنبال یک بادبادک رها شده توی آسمان بدوند ، دنبال دستان بسته ی رها میدویدند .
بدون این که عکس العملی نشان دهد سوار ماشین پلیس شد . درست مثل یک آدم مسخ شده .
حالا میتوانست به یاد بیاورد . او را بردند به یک اتاق سرد . روی دیوار یک چیز هایی نوشته شده بود .او همه شان را تار میدید. همه شان را مثل یک دایره ی خون میدید که بالا ی سر یک دختر مرده خود نمایی میکند . همه شان را مثل تفی میدید که بیاندازند توی روح آدم .مثل بغضی میدید که بنشیند گوشه ی گلو و آنقدر گلویت را قلقلک بدهد که اشکت در بیاید .
همه چیز را مثل یک طناب محکم میدید.
تو ی اتاق چند تا زن نشسته بودند . و رها چهره ی هیچ کدام را به یاد نمی آورد . سرمای آن شب را به یاد آورد که تا صبح بیدار ماند . مثل یک دیوانه . آن شب به هیچ چیز فکر نکرد. به هیچ چیز . فکرش را زنده به گور کرده بودند .
روز بعد اورا از اتاق بیرون آوردند . یک لباس دیگر تنش کردند . دستش را به یک دست دیگر قفل کردند . رفت توی یک اتاق دیگر. مادر بود و پدر . یک چیز هایی به او گفتند . مادر داشت گریه میکرد . خیلی هم بد گریه میکرد . رها دلش میخواست به او بگوید : گریه نکن ! ولی نمیتوانست . قدرتش را نداشت .
یکی جیغ زد . مادر بود ! داشت جیغ میزد . رها را از اتاق بیرون بردند . رفت به همان اتاق سرد وتو سری خورده ی قبلی . بین همان چند زن دیگر . نشست سر جایش . به زمین خیره شد . دهانش خشک شده بود .دیگر خبری از اقیانوس نبود . دهانش طعم مرگ میداد . طعم یک دنیای سیاه ووحشتناک .
بعدش چی شد ؟ شاید خوابیده باشد . شاید ! چند روز گذشت ؟ چی شد؟ چکار کرده بود؟
اصلا مگر کسی را به خاطر یک فلش می اندازند زندان؟؟ نه! حتما یک چیز دیگری هم شده ! چی شده؟ چی شده؟
- چی شده؟
اشکی از گوشه ی چشمش افتاد روی زمین . دلش میخواست بمیرد . چی شده؟ چرا این طوری شد؟
ای کاش میشد فریاد زد. نه نمیشود . دعوایش میکنند . اگر جیغ بزند دعوا میشود ! آن وقت شاید یکی بمیرد ! آره یکی مرده ! یکی را کشته بود . برای همین آن جا بود . وای ! چقدر بد شد که یکی را کشته ! کاش این طوری نمیشد .کاش این طوری نمیشد...
داشت راه میرفت . باز هم دستش را بسته بودند . یک زن هم همراهش بود . بوی عرق میداد .
رفت به یک اتاق دیگر. زن دستانش را باز کرد . چرا دستانش را باز کرد؟ نکند میخواهند اعدامش کنند ؟ نه ... زیر هجده ساله ها راکه اعدام نمیکنند . پس چرا دستش را باز کردند؟
- چرا دستمو باز میکنی؟ هان؟ ببند...
زن اعتنایی نکرد.
- ببند بهت میگم ! دستمو ببند!
زن سرش را بلند کرد .با تعجب به چشم های رها خیره شده . رها ترسید . اشک توی چشم هایش جمع شد . نمیدانست چکار کند .شاید اگر التماس کند دیگر اعدامش نکنند . صدایش میلرزید.
- ببین من باید بگم چی شده .ترو خدا بهم فرصت بدین .نه ! تروخدا !...
به هق هق افتاده بود . نشست روی زمین و زن را یه زمین انداخت .
- من نمیخواستم ! به قرآن نمیخواستم ! من فقط هولش دادم .مال من نبود اون عکسا ! مال خودش بود . از رامین بپرس ...
زن دستان رها را گرفت .
- نترس ... کسی کاریت نداره
رها یکدفعه ساکت شد . به چشم های زن نگاه کرد .زن اشک های رها را پاک کرد . او را از جایش بلند کرد . و به طرف یک صندلی برد . رها روی صندلی نشست . سرش را با دستانش گرفت . چقدر خوابش می آمد ! سرش را بلند کرد.
این مرد کیست؟ چقدر شبیه به بازیگر مورد علاقه ی اوست . دو باره سرش را پایین انداخت .
- سلام .من مقیمی هستم . وکیل شما .
دوباره مرد را نگاه کرد .
- وکیل؟ وکیل چی؟!
مرد بی آن که حرفی بزند ، رها را نگاه کرد . رها حرصش گرفت.
- وکیل چی میگم؟
- شما متهم هستی به قتل . کسی رو لازم نداری بهت کمک کنه؟
تمام مو های تنش سیخ شد . قتل ؟ قتل چی؟ کی؟
- من؟ من قاتلم؟؟
- شما خودتون چند لحظه پیش به اون خانم نگفتی یکی رو هول دادی؟
یادش آمد . یکی را هول داد. خیلی محکم . آره ! مهتاب بود . مهتاب را کشته بود . ای وای ! چقدر وحشتناک . دستش را به پیشانی اش مالید . دیگر نمیتوانست خودش را نگه دارد . اشک هایش ریختند . صورتش را با دست هایش گرفت . شروع کرد به زاری کردن . هق هق هایش حالا به یک جور ضجه شباهت داشتند.
مرد سکوت کرده بود . رها زمزمه کرد:
- حالا چیکار کنم؟
اشک هایش را پاک کرد . با پشت دست چشم هایش را مالید . نگاهش به چشم های مرد افتاد . یک حلقه ی اشک توی چشم های مرد برق میزد...
با خودش گفت چقدر این جا آزار دهنده است . سرد تر از دستبندی است که تا چند لحظه ی قبل به دستش بسته بودند .
مرد چشم هایش را با انگشت شستش فشار داد . صدایش را صاف کرد. گفت:
- میخوام از اون لحظه برام توضیح بدی. چی شد؟ چرا این کار رو کردی؟
- میگفتن من ... من که آخه ... منی که تا حالا یه بارم ... میخواستن شلاقم بزنن...
دستانش شروع به لرزیدن کردند . لب های خشکش را به هم فشار داد .
با صدایی لرزان ادامه داد:
- آخه به من میاد؟ من از این کارا کنم؟ رامین میدونه! از اون بپرسین ... مال من نبودن ! به خدا مال من نبودن ... به امام حسین مال من نبودن ...
گریه نمیگذاشت درست حرف بزند.
- گفتن من... منو داشتن اخراج میکردن! اگه اخراجم کنن من بیچاره میشم ! آقا به همین خدا من هیچ کاری نکردم!
- باشه . آروم باش...
- اگه اخراجم کنن چیکار کنم؟
- ساکت ...
- آقا شما بگو ! مگه میشه من ... منی که عاشق مادرمم... مادرم... مادرم کجاست؟
حرف های مرد را نمیشنید . به مادر فکر میکرد .دلش میخواست بپرد توی بغلش . با دست هایش دو کمرش را بگیرد ، بویش کند و دیگر تکان نخورد . دلش میخواست دوباره رگ های قلمبه شده ی دست مادرش را ناز کند . دلش میخواست آرام شود .
حرف ها ی مرد را نمیشنید . صدای گریه ی خودش را هم دیگر نمیشنید . صدای مادرم کجاست ها ی خودش را هم نمیشنید. فقط یک صدا را میشنید.
صدای برخورد یک بدن به زمین . انگار بدن را از چند طبقه هول داده بودند. چقدر فاصله کم بود . به بلندی چند ثانیه . بعد استخوان ها تکه تکه شدند . و خون ... درست مثل یک برکه ی قرمز بالا ی سر مرده جاری شد.
باز هم هاله ها ... این بار همه سیاه بودند .سیاه سیاه سیاه....
* * *
- خوبی دختر جون؟
زن به کناری اش طعنه زد: چی چی بود اسمش؟
- رها فک کنم .
- رها ... خانومی ... پاشو بینم ...
زن انگشتانش را به طرف صورت رها آورد:
- الو ... مردی؟ ده یچی بگو دیگه .
رها عصبی شد . انگشت ها ی دراز زن کلافه اش میکرد . با چشم هایی نیمه باز ، دستش را به انگشت های او کوبید.
- اِ! چرا همچین میکنی دیوانه؟! پاشو ببینم...
بی اعتنا به ناسزا های زن ، چشم هایش رابست . به حماقت خودش فکر کرد. ای کاش هیچ چیز را به یاد نمی آورد.
مثل یک خواب بود .
* * *
از ماشین پلیس که پیاده شده بود ، او را برده بودند به یک اتاق تاریک و کوچک . چند تا آدم دیگر هم آن جا بودند . و یک مرد میانسال پشت میز نشسته بود .
از او سوال هایی پرسیده بودند .سوال ها ی آزار دهنده مثل استفراغ از دهانشان بیرون میریخت .
نام ، نام خانوادگی ، این که میداند چرااین جاست یانه ، این که قبول دارد مرتکب قتل شده یا نه . ..
او جواب همه را داده بود . مثل یک آدم مسخ شده همه ی اسرار را فاش کرده بود . گفته بود که قبول میکند دوستش را از سه طبقه پرت کرده.اعتراف کرده بود که یکی را کشته . سر یک بچه بازی ... یکی را کشته .
یک خودکار به او داده بودند و یک کاغذ . بالا ی کاغذ کلماتی نوشته شده بود که به خاطر نداشت .
باید مینوشت . باید صحنه ی قاتل شدنش را توصیف میکرد . رها انشایش خیلی خوب بود . بلد بود چطور صحنه های عجیب و غریب را توصیف کند.بلد بود صحنه هایی راتوصیف کندکه باور کردنشان از سخت هم سخت تر است .
با خودکار روی کاغذ را چنگ انداخت . نمی نوشت. باز هم چنگ انداخت . بجز یک رد بی رنگ هیچ ردی نمانده بود .
شاید نباید مینوشت . شاید باید دروغ میگفت . آره ! ای کاش دروغ میگفت . ای کاش کاری را میکرد که تا به امروز نکرده بود .مردم دروغ ها را راحت تر باور میکنند .
ولی آنوقت یک چیز ... آنوقت چشم های سبز مهتاب تا آخرین نفس مثل یک طناب سخت که بپیچند دور گردنت ، زندگی را از او میگرفت . آنوقت همه ی زندگی اش جهنم میشد . جهنم تر از جهنمی که الان تویش بود .
مرد میانسال یک خودکار دیگر به او داده بود .
رهاآن لحظه ، بی هیچ معطلی همه چیز را نوشت.
چشم هایش را باز کرد. زن ها هرکدام به یک طرف رفته بودند.
به یاد مهتاب افتاد . به آخرین بار که نگاهش کرده بود فکر کرد . مهتاب ترسیده بود . چشمهای سبزش می درخشیدند .
یکی چیز هایی گفته بود . رها فقط حرکت لب هایش را به یاد داشت .
بعد رها سرش را برگردانده بود به یک طرف دیگر . نه ! قبلش مهتاب را هول داده بود .بعد سرش را برگردانده بود یک طرف دیگر.
ومهتاب از سه طبقه پرت شده بود ... و مرده بود .
رها داشت بیدار میشد . داشت از آن دنیای عجیب و غریب بیدار میشد . کم کم داشت درک میکرد که چکار کرده .
حالا که بیدار شده بود ، دلش میخواست برگردد به همان دنیای بی خبری . چون واقعیت وحشتناک تر از کابوس های شبانه اش بود .
و این نفرت غیر عادی از خودش ، داشت دیوانه اش میکرد . احساس میکرد منفور ترین آدم روی زمین است . وقتی به چشم های مهتاب فکر میکرد ، نفرتش بیشتر میشد . و چشم های مهتاب مدام جلوی چشم هایش رژه میرفتند.
تکیه اش را به دیوار داد. دستش را انداخت لابه لای موهای گره خورده اش . به زمین خیره شد .
به اشک هایش اجازه داد بریزند . اجازه داد چشم هایش برای یک آدم بی کس ، یک آدم تنها ، یک دختر بد جنس ، یک آدم کش... اجازه داد چشم هایش اشک هایشان را بریزند . برای هر کسی که بود ، مهم نیست . چون داشت آتش میگرفت . فقط اشک میتوانست این آتش را خاموش کند .داشت منفجر میشد ، داشت از غصه میترکید .
نفهمید کی اشک هایش به هق هق تبدیل شده بودند . داشت بلند بلند گریه میکرد.
دختری که چند سال بزرگتر از خودش به نظر میامد ، به طرفش دوید. در آغوشش گرفت. داشت یک چیز هایی توی گوش رها زمزمه میکرد:
- هیس ... آروم باش ... درست میشه .
گریه ی رها شدید تر شد.
- این جوری نکن ... گرفتاری واسه همه هس . منو داری؟ بار سوممه افتادم این جا . هر دفعه هم یکی دو شب بیشتر طول نکشیده . بابا بازداشتگاه اصلا جای باحالیه! تو تازه یه شبه این جایی . وایستا از دفعه ی بعد خودت میخوای بیفتی این جا... درست میشه... هیس... آروم باش...
گریه امان رها را بریده بود .
- درست نمیشه!
- چرا ! بی خیال آبجی... چند روز بیشتر طول...
- درست نمیشه!نه ! دیگه برنمیگرده! من کشتمش...
رها احساس کرد دست هایی که تا چند لحظه ی قبل محکم اورا گرفته بودند و داشتند نوازشش میکردند ، یکدفعه شل شدند .
دختر سرش را بلند کرد . چشم هایش یک جور عجیبی شده بودند . انگار که ترسیده بود ، شاید هم تعجب کرده بود. دستش را از شانه ی رها برداشت . درحالی که نشسته بود ، یکی دو متر عقب تر رفت . داشت یکی چیزی با خودش میگفت.
دادگاه جای عجیبی بود . رها قبلا توی تلویزیون دادگاه را دیده بود . توی تلویزیون ، یا توی برنامه های اجتماعی ، آدم هایی را دیده بود که با دست های بسته ، با یک سرباز کشان کشان به سمت دادگاه میرفتند .
قاضی هایی را میدید که با قیافه ای حق به جانب مینشستند و نظر میدادند . گاهی وقت ها یکی از آن طرف اتاق شروع میکرد به بد و بیراه گفتن و بعد قاضی ساکتش میکرد ، گاهی اوقات هم او را خارج میکردند.
گاهی خود رها هم نظر میداد. او هم قیافه ای حق به جانب میگرفت و میگفت: من که میگم هر بلایی سرش بیاد حقشه! و فکر میکرد چه نظر منصفانه ای!
به حال خودش خنده اش گرفته بود . دستش را بسته بودند به دست یک زن دیگر. داشت از پله های شلوغ دادگاه بالا میرفت . چند بار نزدیک بود بخورد زمین . چادری که سرش کرده بودند کمی برایش بلند بود .
گاهی پاهایش شل میشد. احساس میکرد دیگر نمیتواند راه برود .
رها هرگز در زندگی اش این همه ترس را تجربه نکرده بود .
به طبقه ی بالا که رسیدند ، رها از دور چهره های آشنا را شناسایی میکرد. مادرنشسته بود روی صندلی و به یک گوشه زل زده بود . پدر صورتش را بادست هایش پوشانده بود . رها او را از دست های لرزان ، از انگشت های استخوانی اش شناخت .
به فاصله ی چند متر از پدر ومادرش ، پدر و مادر دیگری نشسته بودند .
رها تحمل نگاه کردن به آن ها را نداشت . نمیتوانست به زن سیاه پوشی که دست همسرش را محکم فشار میداد و مدام لرزش سر داشت نگاه کند.
برق قطره اشکی که از گوشه ی چشم مرد افتاد ، چشم رها را اذیت کرد. رها چشمانش را بست . ای کاش این جا نبود .
مادر دوید طرفش . رها را در آغوش گرفت . رها بوسه ای به گردنش زد . پدر از دور به او سلام کرد و دوباره برگشت طرف صندلی اش . وقتی از کسی دلخور بود بی محلی میکرد . حتی اگر آن کس دخترش باشد . و حتی اگر قرار باشد او را اعدام کنند، پدر باز بی محلی میکرد.
راهروی دادگاه بوی نم میداد. بوی عرق ، بوی خستگی و ترس . رها به همراه زنی که حالا دیگر بخشی از خودش شده بود روی یک صندلی نشست . سرش را پایین انداخت . دستانش را به هم فشرد . به یاد روز هایی افتاد که یک امتحان سخت داشت. زمزمه کرد:الله لا اله الا هو الحی القیّوم...
هیچ امتحانی سخت تر از امتحان امروز نبود .
چشمش به زن سیاه پوشی افتاد که چند متر با او فاصله داشت . برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد . زن ضجه ای زد.رها احساس کرد بدنش دارد میسوزد .
سرش را پایین انداخت . ادامه داد: لهُ ما فی السَماواتِ وَ ما فی الارض...
بغضش را قورت داد .
اتاق دادگاه زیاد بزرگ نبود . رها جلو نشست . پدر ومادرش پشت رها نشستند .به فاصله ی چند متر پدر ومادر مهتاب نشستند . چند نفر هم عقب تر نشسته بودند .چهره ی اکثرشان آشنا بود . اما رها هیچ کدام را به یاد نمی آورد. فضای عجیبی بود.
در باز شد ودو نفر دیگر هم آمدند . مرد جلویی پیر تر بود . کت خاکستری تنش بود و چند تا پرونده در دستش گرفته بود.
-رها؟
کسی از پشت داشت رها را صدا میکرد.رها سرش را چرخاند . نگاهش به چشم های وحشت زده ی مادرش افتاد . چانه اش داشت میلرزید.
- بگو که عمدی نبوده . بگو نمیخواستی این طوری بشه .بگو...
دیگر نتوانست چیزی بگوید . سرش را به زیر انداخت . رها میتوانست ابرو های در هم رفته اش را ببیند . پدر ، از شانه ی مادر گرفت و اورا به عقب کشید.
- اگه بدونی چند بار رفتیم در خونشون ... نمیذارن حرف بزنیم مادر... نمیذارن...
پدر دوباره زنش را به عقب کشاند . دستش را روی بینی اش گذاشت: هیس...
در دوباره باز شد . رها مردی راکه وارد شد میشناخت . آره خودش بود .قبلا هم با هم حرف زده بودند . چقدر شبیه بازیگر مورد علاقه اش بود .
مرد یک چیز هایی به قاضی گفت و بعدبا فاصله ی کمی از رها، سر جایش نشست .
بازی شروع شد . شاهد ها یکی یکی میامدند . معاون های مدرسه ، آقای مستخدم ، آقا ی حساب دار ، پدر یکی از دانش آموزان که در صحنه حضور داشت، حتی چند تا از هم کلاسی ها هم آمده بودند . همه با هم یکی شده بودند . یک حرف میزدند: دیدیم که یک بدن از آن بالا افتاد پایین . رها هولش داد. با تمام شدت . بعد آمبولانس آمد ولی مهتاب مرده بود .
همه به این نتیجه رسیده بودند که رها مقصر است . که عمدا مهتاب را هول داده .
رها نمیتوانست نگاهشان کند . نمیتوانست از خود دفاع کند . تنها چیزی که باعث شد سرش را بلند کند ، لرزش ناگهانی صدای خانم غفاری بود . وقتی نگاهش کرد ، دید صورتش را با دست هایش پوشانده . فقط شانه هایش بودند که به شدت بالا و پایین میرفتند. و بعد صدای هق هق های زنی کمی آن طرف تر شنیده شد . و در اتاق هیچ صدایی شنیده نمیشد ،به جز گریه های زنی شکسته .
با اشاره ی قاضی ، مادر مهتاب را از اتاق بیرون بردند .
شاید یک دقیقه ، قاضی سرش را به زیر انداخت و هیچ نگفت .
وقتی رها به خودش آمد ، ایستاده بود . داشت به مرد نگاه میکرد . بغضش را قورت داد. و منتظر سوال های مرد ماند . سوال ها زیاد بودند .ولی خود رها شش ماه بعد تنها این حرف ها را به یاد داشت:
- من ترسیده بودم . مهتاب بهم تهمت زده بود . من فقط میخواستم از خودم دورش کنم . نمیخواستم این طوری بشه.
- یعنی میگی عمدی نبوده این اتفاق. درسته؟
- بله.
- دخترم ، شما دوستت رو با چنان قدرتی هول دادی که از سه طبقه پرت شده ! برای این کار هدف داشتی! وگرنه چه دلیلی داره با این شدت بخوای دوستت رو هول بدی؟
- خب میگم ترسیده بودم . عصبی بودم ... نمیدونستم چیکار دارم میکنم . اصلا مغزم کار نمیکرد...
- مغزت چطور کار میکرد بری دفتر معاونا ، بهشون ثابت کنی فلش مال تو نیس ، اونوقت به این جا که میرسه ، مغزت کار نمیکرد؟
رها احساس میکرد کم آورده . هر جوابی که میداد مرد قاضی خلافش را ثابت میکرد.گریه اش گرفته بود . نمیدانست چه بگوید . تنها چیزی که میدانست این بود که نباید خودش را ضعیف نشان دهد.
- خب من اون لحظه ترسیده بودم .مهتاب ولم نمیکرد. شما خودتون وقتی از چیزی بترسین ، اصلا اون وقت میفهمین چیکار دارین میکنین؟ببینین من الان هم ترسیدم ! اصلا نمیدونم چی دارم میگم!
دیگر نتوانست خودش را نگه دارد.چانه اش لرزید . ابرو هایش در هم رفت . یک مشت اشک جلوی چشمانش را گرفتند . همه جا را تار میدید.
زیر لب گفت : به خدا نمی خواستم این طوری بشه.
شش ماه بعد رها چهره ی وکیلش را هم به یاد داشت . که چطور مصمم بود از رها دفاع کند . که سعی داشت از میان بند ها و تبصره ها یک چیزی به نفع موکلش پیدا کند . ولی درواقع او هم داشت همان حرف های رها را تکرار میکرد ، منتها با کلماتی عجیب ترو به طوری که منطقی تر به نظر بیایند . ولی انگار قاضی تصمیمش را گرفته بود .
بعد از یک ربع استراحت ، حکم صادر شد .
رها رهنما محکوم به قتل عمد شده بود.
اسمش چه اهمیتی داشت؟زندان، ندامتگاه ، ندانمتگاه نوجوانان ، کانون اصلاح و تربیت یا هر خرابه ی دیگری ... اسمش چه اهمیتی داشت؟
هنوز خیلی زود بود تا به دمپایی های نارنجی رنگی که توی پایش لق لق میزدند ، عادت کند . وبه بوی عرقی که همه ی سالن را پر کرده بود . انگار آدم های آن جا هرگز به حمام نرفته بودند .
قفس رها _ بچه ها اسمش را گذاشته بودند قفس_ مثل بقیه ی قفس ها بود . چند تا تخت دوطبقه ، که روی هر کدام یک ملافه ی کثیف انداخته بودند . روی هر تختی که دراز میکشیدی میتوانستی سطل آشغال آبی رنگی را که بیرون گذاشته بودند ، ببینی .
قفس ها همه تاریک بودند.مثل این که همیشه شب باشد . مثل این که هیچ وقت پای روز به این جا کشیده نشده باشد... قفس ها همه تاریک بودند . و سکوتی عجیب آن جا را مزین کرده بود. . سکوتی که از هر فریادی گوش خراش تر بود .
با ورود رها ، چشم ها به سمت او برگشت . رها سرش را پایین انداخت . دختر ها ، چه آن هایی که توی قفس هایشان بودند ، و چه آن هایی که داشتند توی راهروی بند قدم میزدند ، هرکدام برای چند لحظه به او خیره میشدند ، بعد راهشان را میگرفتند و میرفتند پی کارشان .
زنی که همراه رها بود ، او را مقابل یکی از قفس ها انداخت . بعد خودش رفت .
رها در حالی که سرش را به زیر انداخته بود ، وارد شد . به غیر از او ، سه تا دختر دیگر هم آن جا بودند . رها نگاهی زیر چشمی به آن ها کرد و با نگاه های زیر چشمی دختر ها روبرو شد .
به طرف یکی از تخت ها رفت.
- اون جا جای منه . کناریش واسه توئه .
رها رو ی تخت کناری چمباتمه زد. بوی بد ملافه و چرکی که رویش ریخته بود ،برایش اهمیتی نداشت . می دانست باید به این جور چیز ها عادت کند .
به میله هایی خیره شد که تا چند هفته ی قبل هرگز به ان ها فکر نکرده بود . اصلا فکرش را هم نکرده بود یک روز چنین جایی باشد.
کی فکرش را میکرد؟ وحالا آن جا بود .
به آخر های دادگاه فکر کرد. که چطور مادرش به پای مادر مهتاب افتاده بود. پدر ابهت سابق را ، ابهت شبی را که با هم دعوایشان شد از دست داه بود . با چشم هایی درمانده از این سو به آن سو می رفت . یک چیز هایی به قاضی میگفت . بعد برمی گشت سمت پدر مهتاب . یک چیز هایی به او میگفت . وقتی بی اعتنایی او را می دید ، دوباره دست به دامن قاضی میشد .
مادر از آقای مقیمی میخواست یک کاری بکند . آقای مقیمی سعی میکرد مادر را آرام کند . ولی نمیشد.
چشم هایش را روی هم گذاشت . هنوز رد میله ها، توی دنیای تاریک چشمان بسته اش ، سو سو میزدند . دلش میخواست گریه کند . بلند! دوست داشت مثل آن شبی که اتاقش را به هم ریخت ، همه چیز را بریزد به هم . فریاد بزند .میله ها را از جایشان در بیاورد و آنقدر دیوانه بازی دربیاورد تا از خستگی ، توان حرکت کردن برایش نماند.
روی تخت دراز کشید . چشمانش بسته بود .
- واسه چی این جایی؟
چشمانش را باز کرد . به دختری که روبرویش نشسته بود ، خیره شد . دختر بدون هیچ احساسی داشت نگاهش میکرد . از نگاهش هیچ چیز نمیشد فهمید.
رها اهمیتی نداد. نگاهش را برگرداند به طرف دیوار. بعد کاملا به سمت دیوار برگشت.
-میگم واسه چی...
- به تو چه؟
احساس کرد دختر از جایش بلند شد . یک آن ترسید . دهانش پر از بزاق شد . بعد این مدت ، این اولین بار بود که دهانش پر از بزاق میشد . گویی به زندگی عادی بازگشته بود .
کسی زمزمه وار گفت: ولش کن .
و رها صدای جیر جیر فنر های تخت را شنید.
دیگر دلیلی برای فکر کردن وجود نداشت . چون دیگر چیزی برای از دست دادن نمانده بود.
خسته بود . بغضش را قورت داد و به خواب رفت.
با صدای گوش خراش زن نگهبان ، از خواب بیدارشد . باید میرفتند بیرون . زنگ تفریح این جا، با مال مدرسه خیلی فرق داشت . توی مدرسه اجباری نبود بروی بیرون . اما این جا ... این جا همه چی اجبار بود .
رها آخرین کسی بود که از قفسش بیرون می آمد . بی اعتنا به غرزدن ها ی زن ، به آرامی به سمت حیاط رفت.
دختر ها گروه گروه توی حیاط قدم می زدند . بعضی ها آرام با هم حرف می زدند . از بعضی دسته ها ، یک دفعه صدای قهقهه بلند میشد . انگار که از قبل این کار را با هم هماهنگ کرده باشند . رها پیش خود فکر کرد یعنی ممکن است اوهم یک روز همین جا قهقهه بزند ؟ بی توجه به جایی که در آن است ، دوباره شادی کند ؟ امکان دارد یک روز دیگر نشنیدن صدای صبح بخیر های مادرش برایش اهمیتی نداشته باشد؟
ایستاد . دستش را به طرف صورتش برد و چند قطره اشکی را که روی صورتش افتاده بود، پاک کرد.
با خودش گفت "این جا هر اتفاقی که بیفتد مهم نیست. مهم نیست من این جا بخندم یا گریه کنم ... مهم نتیجه اش است . آخرش می میرم . کمتر از دو سال دیگر من می میرم ."
تنش به لرزه افتاد .
وقتی خوب دقت کرد ، فهمید پشت تمام این قهقهه ها یک بغض خفه کننده خوابیده . یک اضطراب مرگ آور. خنده ها همه عصبی بودند . همه شان الکی بودند.فقط محض دلخوشی قهقهه میزدند.
به قفس برگشتند . رها روی تختش نشست . دختر ها هم برگشتند .
یک چیز هایی به هم میگفتند . بعدش بلند بلند میخندیدند . رها سرش را پایین انداخت . احساس تنهایی میکرد.
- اسمت چیه؟
سرش را بلند کرد. چشمش به دختری افتاد که گوشه ی تخت روبرویی چمباتمه زده بود . دختری لاغر اندام با ابروهایی کمانی . شکل دختر هایی بود که توی نقاشی های مینیاتوری دیده میشوند . انگار خجالت میکشید با او حرف بزند . یک لبخند شیرین روی لب هایش بود. رها هیچ احساس بدی به اونداشت.
- رها
دختر موهایش را پشت گوش انداخت .
- منم نگار هستم .
دختر کناری اش گفت: زهرا
و دیگری زمزمه کرد: مهتاب
رها به مهتاب خیره شد. همان دختری بود که چند ساعت قبل کم مانده بود باهم دعوایشان شود .
نمیدانست چه احساسی دارد . گویی کسی داشت خفه اش میکرد . حتی تحمل شنیدن این اسم را هم نداشت.
هنوز داشت به مهتاب نگاه میکرد.
- چیزی نمونده بود باهم دعوامون بشه ها!
رها جوابی نداد. فقط نگاهش کرد.
- چته؟ چرا اینجوری نیگا میکنی؟
اصلا شبیه مهتاب – همان که مرده بود- نبود . مهتاب چشم هایش سبز بود . موهایش بور بود . کمی هم چاق تر بود . ولی این یکی قدش بلند بود . حتی بلند تر از رها . لاغر بود و پوست تیره ای داشت . ابروان پهنی داشت که به هیچ وجه با لب های نازک و چشم های سیاه ریزش هم خوانی نداشت.
رها با خودش فکر کرد: مهتاب ما زیبا تر بود!
نگاهش به میله های قفس افتاد .
- خوبی؟
نتوانست خودش را نگه دارد. شروع کرد به هق هق زدن .
* * *
نکته ی جالب برای رها این بود که وقتی بچه های این جا سرنوشت خود را تعریف میکردند ، همه شان این جمله را بکار میبردند: نفهمیدم چی شد.
حتی خودش هم این جمله را بکارمیبرد .
حالا نزدیک به دوهفته شده بود . با دختر های زیادی آشنا شده بود . حالا دیگر زنگ های تفریح! یکی دونفری پیدامیشدند که اگر دوست داشت ، میتوانست با آن ها قدم بزند . البته این اتفاق به ندرت پیش میامد . رها ترجیح می داد تنها باشد.
وحالا چیزی به سال جدید نمانده بود . بوی بهار را خیلی بهتر احساس میکرد. و بوی ترس را ... بهتر از بوی بهار می شد حس کرد.
در طول این دو هفته ، رها فقط یک بار توانسته بود پدر و مادرش را ببیند . دفعه ی دیگر که میخواستند بیایند ، با آمدنشان موافقت نشده بود .
رها از این پیشامد زیاد هم ناراحت نبود . اگر چه دلش برای خانواده تنگ شده بود ، اما به دیدنش که میامدند ، گریه میکردند ، ماتم میگرفتند ، از تلاش هایشان برای رضایت گرفتن حرف میزدند . حرف هایشان پر بود از غم .
هیچ چیز طبیعی نبود . دیگر مثل یک خانواده ی معمولی با هم رفتار نمیکردند . مادر دیگر از قیمت میوه ها شکایت نمیکردو پدر دیگر حرفی از شاگرد هایش نمیزد. کسی نمیپرسید : ناهار چی داریم؟! و دیگر برادری نبود که با رها یکی بدو کند .
و این ها رها را عذاب میداد.
رها یک بار هم با آقای مقیمی حرف زد .آقای مقیمی مثل پدر ومادرش نبود . سعی میکرد به او امید بدهد . مدام میگفت : یک راهی پیدا میشود.
کم کم رها هم در همان دیدار اول داشت باور میکرد که یک راهی پیدا میشود .
بار ها صحنه ی حادثه را برایش توصیف کرد . اولش صدایش میلرزید . ولی رفته رفته آرام تر میشد ، منطقی تر میشد.
آقای مقیمی با دقت به حرف هایش گوش میداد. خیلی چیز ها را مینوشت و ضبط میکرد.گاهی وقت ها که میدید رها عصبی میشود ، سرش را پایین میانداخت و از او هم میخواست تا سکوت کند. بعد دوباره ادامه میدادند .
آقای مقیمی به رها گفته بود :دادگاه تجدید نظر خواهد کرد. تو نتوانسته بودی به خوبی از خودت دفاع کنی . حالت طبیعی نداشتی . آره تجدید نظر خواهد کرد . حتی اگر نکند هم ، ما رضایت می گیریم . ما تو را بیرون می آوریم رها!
بعد هم لبخند زده بود . رها سعی کرده بود جلوی اشک هایش را بگیرد . ولی موفق نشده بود.
در بند ، به غیر از رها ، شش نفر دیگر هم محکوم به قتل عمد بودند. این ها دیگرکله گنده ها ی آن جا به حساب می آمدند .
با نگار بیشتر از همه آشنا شده بود.
وضع مالی خوبی داشتند . نگار عاشق میشود . عاشق پسری که هیچ چیزی نداشته . یک شب از خانه فرار میکند . با همان پسر . اسمش صادق بوده . وقتی نگار اسمش را به زبان می آورد ، چشم هایش یک جوری میشد .
نیمه های راه ، صادق توی کوچه ای تاریک شروع میکند به آزار دادن نگار. نگار به رها گفت: ترسیده بودم . میدونستم اگه نجنبم یه بلایی سرم میاره . اونقدر آرنجمو محکم گرفته بود که احساس میکردم الان دستم از جاش کنده میشه. نفهمیدم چی شد . یهو با زانو محکم کوبیدم به ... . دستشو ازم ورداشت. هولش دادم . سرش خورد به دیوار. فکر کردم مرده . ترسیده بودم . نمیتونستم به کسی چیزی بگم . تمام کوچه رو دوییدم . یهو یادم افتاد پول ندارم . میدونستم اون یکم پول همراهش داشت . تو راه بهم گفته بود از کسی پول قرض گرفته . برگشتم . هنوز داشت ازش خون میرفت . پولاشو برداشتم. بعدشم با موبایل خودش زنگ زدم بیمارستان . بعدش فرار کردم . شاید بیست دقیقه ی تمام دوییدم . دیگه نفسم در نمیومد . رفتم ته یه پارک . اونقدر میترسیدم که حتی نمیتونستم گریه کنم . تا صبح نخوابیدم . هنوز کاملا صبح نشده بود که ماشین پلیس جلوی پام نگه داشت . به زور سوارم کردن.
فهمیدم صادق زنده مونده . خونی که ازش رفته بود فقط باعث شده بود برای چند ساعت بیهوش بشه .
پلیسا فهمیدن اون پول دزدی بوده . توی دادگاه گفتم من اطلاع نداشتم . گفتم میخواست چیکار کنه . گفتم گولم زد .ولی صادق خیلی زرنگ بود.نتونستم ثابت کنم میخواسته چیکار کنه . فقط محکوم شد به دزدی . یکی دو ماه انداختنش زندان ، بعد آزاد شد . ولی من حالا حالا ها این جام رها . کم کمش سه ما دیگه این جا مهمونم!
زهرا را وقتی داشته به یکی از همسایه ها مواد مخدر می فروخته ، دستگیر کرده بودند . میگفت پدر مجبورش میکرد . باید یک جوری خرج خانه را در میاورده . زهرا دختر زیبایی بود . شاید یکی از زیبا ترین دختر هایی بود که رها در عمرش دیده بود .
ومهتاب پدرش را کشته بود . میگفت پدر،مادرش را اذیت میکرد . آن ها را کتک میزد . با زن های دیگر رابطه داشت . کار نمیکرد. بعضی وقت ها هم مواد مصرف میکرد . به قول خودش یک نامرد به تمام عیار بود !
مهتاب همیشه سکوت میکرد . هیچ چیز نمیگفت . هیچ وقت از مادرش دفاع نمیکرد . چون میدانست دفاع کردن از او مساوی است با لگد خوردن خوردن خودش.
اما یک روز چیزی فهمید که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند . پدر ایدز داشت و مادر را هم مبتلا کرده بود .
آنشب مادر خودش را کشت . به مهتاب گفت نمیخواهد بعد از چهل و دوسال زندگی ، یک شبه آبرویش برود. جلوی چشم های مهتاب خودش را خفه کرد.
مهتاب منتظر ماند تا پدر از راه برسد .پشت در ایستاد و ناگهان پدرش را که مست بود ، با چاقو زخمی کرد . میگفت بعد ها فهمیده هجده ضربه به پدرش زده.
این ها را با با یک جور خنده ی عصبی میگفت. از این کار خوشحال بود . بالاخره توانسته بود مردی را که سال ها آن هارا آزار داده بود ، به طرز غیر قابل باوری از پای در بیاورد.
میگفت: من قصاص کردم. اون مادرمو کشت، منم اونو کشتم.هر اتفاقی که میخواد بیفته بیفته، من از کاری که کردم پشیمون نیستم.
بچه ها میگفتند وقتی مهتاب را به آنجا آوردند تازه پانرده ساله شده بود . حالا چیزی نمانده بود هفده سالش تمام شود . چیزی نمانده بود که از این جا برود.
بچه ها میگفتند اوایل مثل دیوانه ها بود . میگفتند باید او را میبردند تیمارستان نه زندان! نگار می گفت مهتاب شب ها مدام فریاد میکشید .خود زنی میکرد.به دختر های دیگر حمله میکرد . گاهی وقت ها ساعت ها به یک نقطه خیره میشد. مادرش را صدا میکرد . بعد شروع میکردبه اشک ریختن ..
پدر مهتاب فقط یک برادر داشت. او رضایت نمی داد. ترجیح میداد برادر زاده اش را اعدادم کنند.
رها از این داستان ها زیاد شنید . بعضی هایشان آنقدر ترسناک بودند که شب ها میترسید بخوابد . و ترسناک تر این بود که همه شان واقعی بودند .
با خودش گفت چقدر خوب که دنیای بیرون او به این ترسناکی نبوده .
اما هنوز نمیتوانست به خودش آرامش دهد . هنوز به جز سرنوشت دختر ها چیز دیگری هم بود که نمیگذاشت بخوابد. تپش های قلب خودش.
شب ها ساعت ها بیدار می ماند . اشک میریخت . از ترس بند بند تنش می لرزید. بعضی وقت ها صحنه ی اعدام شدنش را تصور می کرد. تمام وجودش از ترس یخ می زد. چند بار هم خوابش را دیده بود . آنقدر وحشت ناک بود که وقتی از خواب می پرید ، نمی توانست نفس بکشد.
بعضی وقت ها از این همه اضطراب خسته می شد. سرش را با دستش می گرفت . شقیقه اش را می مالید . سعی می کرد آرام تر شود . ولی اضطراب مثل سرطان ، درتمام وجودش ریشه می دواند.روحش را به اسارت در میاوردو تمام دنیایش را ویران میکرد.حالا اضطراب ، دیگر مثل حس بینایی ، شنوایی ، مثل یاد صدای مادرش ، وقتی که داشت به مادر مهتاب التماس میکرد، جزئی از وجودش شده بود .
حالا دیگر خبری از اتاق گرم ، اتاقی که پنجره اش به طرف باغچه باز شود ، نبود . این جا فقط یک حیاط بیروح وجود داشت که رها ترجیح میداد حتی به آن فکر هم نکند .
و آزار دهنده تر این بود که هیچ وقت ، هیچ وقت لحظه ی مرگ مهتاب از ذهنش خارج نمیشد . تکیه داده بود به گوشه ی خاطراتش و همه چیز را تحت تاثیر قرار میداد. بعضی وقت ها ، وقتی رها داشت با کس دیگری حرف میزد ، یک دفعه این خاطره ی تلخ ، تمام وجودش را چنگ می انداخت . دیگر نمیتوانست به حرف های طرف مقابل گوش دهد . به مهتاب فکر میکرد. آن وقت یکدفعه ترسش میریخت . عذاب وجدان جای ترس را میگرفت. با خودش میگفت درستش همین است که او این جا باشد. که برای مرگ انتظار بکشد.
بعضی وقت ها هم درست بر عکس این فکر میکرد ، شب هایی که از ترس مرگ ، نفسش بند میامد ، با خودش فکر میکرد این منصفانه نیست . مهتاب فقط یک بار مرده بود . یک بار از بلندی پرت شده بود. تمام اضطرابش به بلندی چند ثانیه بوده .
اما او این جا ،هر روز هزار ها بار می مرد. هزار ها بار قلبش از کار می افتاد و هزار ها بار اعدام میشد.
تصور اعدام کردنش سخت نبود . حتما اولش پاهایش از ترس خواهند لرزید. او به زمین خواهد افتاد. بلندش خواهند کرد. چشمش که به طناب بیفتد ، دوباره خواهد افتاد.
بالا خره یک طناب گردنش را میفشارد . برای چند ثانیه تمام وجودش داغ میشود.
بعد ... یخ میزند.
بیشتر بچه ها سرگذشتشان را به طور دقیق برای خانم کاظمی تعریف نمی کردند .
خانم کاظمی هفته ای یک بار به آن جا میامد . با بچه ها حرف می زد. سعی می کرد به آن ها روحیه دهد .
بیشتر از مسائل دینی حرف می زد . از خوبی کردن ، گناه کردن، این که خداوند جواب خوبی های همه را می دهد . این که توی این دنیا همه برابر هستند . شاید گاهی برای کسی یک اتفاق خیلی بد بیفتد . اما او نباید از خدا نا امید شود . چرا که حوادث ناگوار برای همه ی آدم ها پیش می آید .
ممکن است برای بعضی ها این حوادث، ذره ذره در طول زندگی شان رخ دهد .شاید هم برای بعضی دیگر به طور ناگهانی یک اتفاق بد بیفتد. اما چیزی که حتمی است، عدالت است . خداوند عادل است و حق کسی را پایمال نمیکند. پس دلیلی برای عصبی شدن وجود ندارد. ما همه به حقمان میرسیم .این را خود خدا گفته است. خدا که دروغ گو نیست. هست؟
* * *
نوروز آن سال ، با همه ی سال ها فرق داشت . نیمه های شب، سال جدید آمد . دختر ها با لباس های کهنه دور سفره ی هفت سین زندان جمع شدند .
وقتی دعای تحویل سال خوانده میشد، دختر ها بی اختیار دست هایشان را به طرف بالا گرفتند . انگار منتظر بودند قطره های باران توی دست های نیمه بسته شان بریزد.
کسی حرفی نمیزد. همه به باریکه ی امیدی چشم دوخته بودند که از لا ی دریچه ی کوچک دیوار به آن ها خیره شده بود . بعضی ها اشک توی چشم هایشان حلقه زده بود . و بعضی ها زیر لب دعا میکردند .
عید که شد ، سال جدید که آمد ، ترس هم یک سال بزرگ تر شد.
اما امید هنوز وجود داشت. دختر ها هنوز میدانستند یک کسی به فکر آن ها هست . یک کسی هست که نمیگذارد آخرش بد تمام شود .
بچه ها سال نو را به هم تبریک میگفتند . اما حواسشان به آن شش نفر هم بود . نمیدانستند به آن ها چه بگویند.
در نهایت سال جدید را به آن ها هم تبریک گفتند و برایشان آرزوی آزادی کردند.
و مهم این بود که می شد توی آن تاریکی ، درخششی از امید را دید که توی چشم ها حلقه زده بود . حتی توی چشم های بی رمق مهتاب. حتی توی چشم های سرخ زهرا .
امید ، هنوز دست های لرزان دختر ها را قلقلک میداد. هنوز توی قلب های شکسته شان شلنگ می انداخت .
روز بعد پدر و مادر رها آمدند . رامین هم همراهشان بود . رها دقیقه ها در آغوش مادر ماند . مادر زمزمه کنان گفت : عیدت مبارک ...
کلی با هم حرف زدند . بعضی وقت ها صدای رامین میلرزید . ناخود آگاه اشک توی چشم هایش جمع میشد.
رها کم کم داشت به غذا های آبکی زندان عادت میکرد. دیگر مثل اوایل هرروز مسموم نمیشد. دیگر آن احساس وحشتناک را به مهتاب نداشت. حالا چند نفر را پیدا کرده بود که وقتی دلش میخواست گریه کند ، وقتی دلش میخواست از گذشته حرف بزند ، به حرفش گوش کنند .
دیگر از هیچ کدام از دختر ها نمیترسید. از هیچ کدامشان ، نه از فراری ها ، نه از مصرف کننده های مواد مخدرو نه از دزد ها .
اما گاهی از خودش میترسید . او دزد نبود ، فراری هم نبود . او قاتل بود.
و این روز هاتنها دواحساس هنوز به تازگی قبل مانده بودند: ترس و عذاب وجدان .
دو هفته از سال نو می گذشت . آقای مقیمی به دیدار رها آمده بود . رها خوش حال بود . دلیلش را نمیدانست . اما از دیدن آقای مقیمی خوشحال بود . آقای مقیمی همیشه حرف های امید وار کننده میزد. این چیزی بود که رها به آن نیاز داشت . امید...
به هم سلام کردند . بعد سکوت بود .شاید یک دقیقه سکوت کردند . یک دقیقه برای رها وقت کمی نبود.
- موافقت نشد رها. دادگاه تجدید نظر نکرد.
تمام وجود رها یخ کرد. بغضش ترکید . دردش به هر طرف از گلویش منعکس شد و بازتابش قلب رها را شکاند. نمیدانست چرا. ولی احساس کرد دیگر همه ی در ها به رویش بسته شده اند.
- من هر کاری از دستم بر میومد کردم رها.
رها سکوت کرد.
- ولی ما رضایت میگیریم . من و خانوادت داریم تمام تلاشمونو میکنیم. تو آزاد میشی.
رها سعی کرد جلوی لرزیدن چانه اش را بگیرد.
- تو این جا نمیمونی. میای بیرون.
داشت به رها نگاه میکرد .
- رها ! من به تو قول می دم . به خدا میای بیرون . تو اولین موکل من نیستی. آزاد میشی. امیدوار باش.
رها اشکی که روی صورتش سرخورده بود پاک کرد. هیچ چیز نگفت. دیگر با این همه بد شانسی ، کی امید وار می ماند؟
- اونها هم آدمن. احساس دارن . راضی میشن .ببین...
- نمیخوام راضی بشن!
داشت فریاد میزد.
- دیگه برام مهم نیس. آره اونا هم آدمن . احساس دارن. چون احساس دارن رضایت نمیدن . من بچشونو ازشون گرفتم! نباید هم رضایت بدن. دیگه هیچی برام مهم نیس. اگه زنده بمونم چی میشه؟ فکر میکنین راحت زندگی کنم؟ اصلا از کجا معلوم یه بلایی سر خودم...
- هیس! تمومش کن رها. الان میان می برنت . آروم باش.
- آروم باشم که چی بشه؟هان؟ شما چرا فکر میکنی این جا امید وار بودن راحته؟
ببینم شما از خواب که بیدار میشی اولین چیزی که میبینی چیه؟ پنجره ی اتاقت؟ گل های توی حیاط؟ آسمون آبی؟ زن و بچت ؟ قاب عکس خانوادگیت؟ هوم ؟
میدونی من از خواب که بیدار میشم اولین چیزی که می بینم چیه؟ یه دیوار نم داده با کلی یادگاری از دخترایی که اعدام شدن!
یه تخت کهنه با یه دختر که روش دراز کشیده و داره هذیون میگه. چشمم به میله هایی میفته که منو اسیر کردن.
هنوز طناب داری که داشتم خوابشو میدیدم ، جلوی چشمامه .
آقای مقیمی ! من روزمو این طوری شروع میکنم. امید وار بودن ، وقتی قلبت داره از جاش کنده میشه، وقتی شبا تا صبح بند بند بدنت میلرزه، وقتی عذاب وجدان داره بیچارت میکنه،وقتی حالت از خودت به هم می خوره ، وقتی چشمای همکلاسیت مدام بهت خیره باشه... توی این شرایط امید وار بودن ، فقط یه شعاره.
بذار بمیرم .شاید این بهترین راه باشه . شاید اصلا قسمت این بوده.
تقدیر عجیبه . ولی همینه که هس.
ماشین را روشن کرد . در دلش داشت ناسزا میگفت . به همه .
هنوز چشم های پر از اشک رها را به یاد داشت. دست هایش را که میلرزیدند، نگاه بی رمقش ...
باید یک کاری میکرد. باید رضایت میگرفت .
قانون ، بعضی وقت ها شور بی منطقی را در میاورد. به هیچ صراطی مستقیم نمیشود.
ولی آدم ها... شاید بشود بعضی وقت ها با آدم ها حرف زد.
یاد حرف های رها افتاد . آن ها دخترشان را از دست داده بودند . چطور میتوانستد رضایت بدهند . سخت ترین کاری است که یک آدم میتواند بکند.آره سخت ترین کار همین است که از قاتل دخترت بگذری.
شاید هیچ کاری در این دنیا به این سختی نباشد.
این بار ... نمیدانست این چندمین باری بود که به خانه ی آقای کریمی می رفت.
آقای کریمی انسان با شخصیتی بود . بیشتر از آن که با شخصیت باشد ، مظلوم بود . تنها یک بار فریاد کشید . سر خاک دخترش . ازغصه فریاد زد .
مظلوم بود ، ولی رضایت هم نمی داد. به هیچ وجه زیر بار این حرف که قتل غیر عمد بوده ، این که مهتاب رایک دختر شانزده ساله کشته ، این که شانزده ساله ها گناه کردن بلد نیستند ... آقای کریمی به هیچ وجه زیر بار این حرف ها نمیرفت.
مادر مهتاب خانه نبود . بیشتر وقت ها خانه نبود . میرفت خانه ی مادر خودش.
بعد از مرگ مهتاب ، خانم کریمی دیگر انسانی طبیعی نبود . فقط یک بار حاضر شد با آقای مقیمی حرف بزند . البته فقط حاضر شد . هیچ حرفی نزد . انگار حرف زدن را از یاد برده بود.
خانه ی آنها ، شاید یکی از شیک ترین و مجلل ترین خانه هایی بود که آقای مقیمی دیده بود. ولی این همه ثروت ، حتی نمیتوانست یک تار موی مهتاب را برگرداند.حتی نمیتوانست یک نفس مهتاب را برگرداند.
روی همه ی دیوار ها میشد عکس های مهتاب را دید.
بعد از آن که خدمتکار چای را آورد ، هر دو روی مبل نشستند . تنها بودند .
- بفرمایید آقای مقیمی.
- من میدونم چقدر سخته . فقط میخوام راجع بهش فکر کنید.
- راجع به چی؟
آقای مقیمی لیوان چایش را روی میز گذاشت. در حالی که دست هایش را به هم میمالید ، زمزمه وار گفت: گذشتن از رها رهنما.
آقای کریمی آهی کشید. پیشانی اش را مالید و در نهایت بیچارگی گفت:نمیتونم آقا. نمیتونم.
- شما فقط بهش فکر کنید.
- چه فکری کنم؟ دخترم رفت . تنها فکر من اون بود . دیگه به چی فکر کنم؟
سکوت کرد. دوباره آه کشید.
- آقای مقیمی ، من و مادر رها بعد از ده سال این بچه رو صاحب شدیم . زمانی که از همه جا بریده بودیم ، اومد توی زندگیمون . مثل معجزه بود. بزرگش کردیم . تا این جا رسوندیمش. بعدش...
دستش را جلوی صورتش گرفت.
- بعد یکی از راه پیدا شد، زد دختر منو ... من چطور ببخشمش آقا؟ چطور ببخشمش؟
- بله .درسته
- مادرش دیگه حرف نمیزنه . دیگه این جا نمیاد . یه شب گفت من دیگه نمیتونم تو خونه ای که توش مهتاب نیست ، بمونم . رفت.
خودم گاهی وقتا که از بیرون میام، میگم خدا کنه همه ی این اتفاقا یه کابوس بوده باشه . خدا کنه الان مهتاب من درو باز کنه . باز صدای موسیقیش از طبقه ی بالا بیاد . کاش بازم صدای کل کل کردنش با مادرش آزارم بده ،
میام خونه ...
دیگر نتوانست ادامه دهد. حالا شانه هایش به طوری غیر عادی می لرزیدند.
- میام خونه ، میبینم ... فقط عکساش روی دیواره. از خودش خبری نیس.
چند دقیقه که گذشت ، آقای مقیمی از جایش بلند شد.وثتی داشت از در بیرون میرفت ، گفت: خدا بهتون صبر بده آقای کریمی . ..
مردد بود ادامه دهد یانه .
ادامه داد.
- ولی من میدونم شما دلتون نمی خواد یه پدر و مادر دیگه به حال شما گرفتار بشن. اون ها هم مثل شما بی تقصیرن. نذارین بچه ی اونام ...
توی راه. حرف های پدر مهتاب ، یکی یکی می آمدند در گوش نادر. یاد چند سال پیش افتاد . پنج سال پیش بود .
آره . درست پنج سال قبل بود که نرگس رفت. فقط پنج سال داشت. سرویس مهد تصادف کرد. راننده مرد. سه نفر دیگر هم مردند. نرگس هم مرد.
حرف های پدر مهتاب، برای نادر درست مثل دفتر خاطراتی بود که هر صفحه اش یاد آور یک درد بود.
او هم تا چند ماه بعداز رفتن نرگس ... نه ! همین الان هم وقتی در خانه را باز میکند ، امید وار است نرگسی باشد که از تماس ته ریش زبر پدر با صورتش ، به قهقهه بیفتد. امید وار است نرگسی باشد که از بچه های مهد حرف بزند. ولی نرگس پنج سال است که مرده.
اولش میترسید. میترسید نکند صدای نرگس از ذهنش پاک شود . نکند خنده های نخودی اش را یک روز به یاد نیاورد. اما هنوز به یاد دارد. وقتی نرگس میخندید ، چشم هایش ریز میشد. دهانش جمع میشد. مثل این که یک چیز ترش خورده باشد. به یاد دارد.
- بابا! اگه من یه روز عروسی کردم، اسم بچمو چی بذارم؟مامان میگه هرچی دوست داشتی.
- بابا! اگه من رفتم مدرسه، تو میای دنبالم؟
- بابا! تو وقتی بچه بودی، چند تا دوست داشتی؟
یک بارهم پرسیده بود:
- بابا! اگه من بمیرم...
و نادر جلوی دهان دختر را گرفته بود.
همسرش بعد از مرگ نرگس خانه را ترک کرد. بعد از هم جدا شدند . نادر تنها ماند . میان یک مشت خاطرات تلخ و شیرین ... نادر تنها ماند.
باخودش گفت: نمیگذارم ... نمیگذارم یکی دیگر هم برود. نه! بچه ها نباید بروند.
آن شب ،زندان از هر شب دیگری ساکت تر بود. از هر شب دیگری سرد تر بود.
ولی دختر ها ، همه بیدار بودند.هیچ کس نخوابیده بود. هیچ کس جرات خوابیدن نداشت. هیچ کس جرات بیدار ماندن را هم نداشت.
وقتی در قفس باز شد، قلب رها تند تر از همیشه تپید.
تحمل گذراندن این لحظه ها را نداشت.
مهتاب را صدا کردند. به آرامی از جایش بلند شد. داشت میرفت.
- مهتاب!
نگار دوباره به طرف مهتاب دوید. این بار هزارمی بود که او را در آغوش میگرفت.
رها داشت صحنه را از دور تماشا میکرد. تحمل نزدیک شدن به مهتاب را نداشت. میدانست گریه اش خواهد آمد. نمی خواست مهتاب را با گریه بدرقه کند.
مهتاب نگار را به آرامی از خودش جدا کرد.
- هیس! ساکت ! بیدار کردی همه رو! بابا من دارم میرم! تو چرا داری گریه میکنی؟
رها نتوانست خودش را نگه دارد. بغضش ترکید. نا خود آگاه به سمت مهتاب دوید. او را در آغوش گرفت.
- آروم باش رها! تو از من ناراحت تری ! من که البته ناراحت نیستم! ببین چه آرومم!
رها میتوانست لرزش شدید تمام اندام مهتاب را احساس کند .
دست مهتاب را گرفت. دست هایش داشتند یخ می زدند.
مهتاب زمزمه کرد: حلالم کن رها. به خاطر روز اول. ببخش...
حالا دست های رها هم داشتند می لرزیدند.
مهتاب که از قفس بیرون رفت، رها خزید توی تختش. سرش را زیر بالشش برد. می توانست حدس بزند چه خواهد شد.
منتظر ماند . خودش را با گیره ی سرش مشغول کرد. سعی کرد فکرش را رام کند. ولی فکر داشت پرواز میکرد.
فکر از میان نرده های سرد زندان عبور کرد. روی زمین سیاه لیز خورد. لا به لای دست های لرزان مهتاب بال بال زد.
فکر دید.
دختری را دید که یکدفعه سر جایش ایستاد. به آرامی فریاد زد: ولم کنین.
ولی کسی اهمیت نداد.
دختری خودش را روی زمین کوباند . دیگر تحمل نداشت. شروع کرد به ضجه زدن . به نعره زدن: ولم کنین... من نمیام! خدا!
باز هم کسی اهمیت نداد. داشتند دختر را روی زمین میکشیدند. مثل کیسه ی زباله ، داشت روی زمین کشیده میشد.
- من نمیخوام بمیرم! ای خدا!
دختر را از روی زمین بلند کردند . باز هم خودش را روی زمین انداخت. صدای برخوردش به زمین آنقدر بلند بود که فکر کر شد. دیگر صدایی نمیشنید. فقط دهان دختری را میدید که تا بی نهایت باز میشد. سرش داشت به شدت می لرزید. انگار دختر داشت التماس میکرد.
صدای به هم خوردن در ، تمام تن رها را بی حس کرد.
دیگر فکرش کار نمیکرد. فکرش آن بیرون روی زمین پخش شده بود . نمیتوانست از جایش بلند شود. داشت به همراه مهتاب جان میداد.
صبح روز بعد ، وقتی دختر ها از تخت هایشان پایین می آمدند ، صدای بال های دختری را شنیدند که داشت توی آسمان پرواز میکرد. بالا تر و بالا تر میرفت. آنقدر بالا که صدای بال هایش را فقط مهتاب می توانست بشنود. فقط ستاره ها می توانستند بشنوند.
بالا تر و بالا تر و...
دو ماه از آزاد شدن نگار میگذشت. حالا نگار هم به لیست ملاقاتی ها اضافه شده بود.
بعد از نگار ، رها تنها تر شد .
به او عادت کرده بود.
به غیر از نگار ، چند نفر دیگر هم آزاد شده بودند. حالا از گذشته فقط پنج نفر مانده بودند. چهارتایشان محکوم به قتل عمد بودند و یکی شان دزدی کرده بود.
یک روز گرم بود. درست وسط تابستان.
رها داشت به آخرین مکالماتش با نگار فکر می کرد.
- بعد از این که آزاد شدی ، اولین کاری که میکنی چیه؟
- نمی دونم . ولی مطمئنم که یه کاری رو دیگه هیچ وقت نمیکنم . من دیگه هیچ وقت عاشق نمی شم.
- همیشه کسی هست که ارزش عاشق شدن رو داشته باشه. این حرفو نزن. به خاطر اتفاقات گذشته ، آینده تو خراب نکن نگار.
به حرف های آن روزش خنده اش گرفت . خدا میداند نگار در دل چه فکری کرده بود. حتما با خودش گفته بود : بیچاره رها! مگر دیگر فرصتی برای عاشق شدن هم دارد؟
با خودش فکر کرد. او تا به حال عاشق نشده بود. هرگز...
و اگر بمیرد، بدون این که عاشق شده باشد، خواهد مرد. شایداگر زنده می ماند ، یک روز عاشق پسری میشد با پوستی سبزه ، چشم هایی سیاه و قدی بلند . شاید هم عاشق پسری بور شود. پسری با چشم های آبی روشن .
یک روز، یک لحظه، لحظه ای که هیچ وقت تکرار نمیشود ، رها و پسر عاشق هم میشدند .
از این عشق هیچ چیز به هیچ کس نمیگفتند .بین خودشان میماند . بین نگاه های محتاطانه شان ، لابه لای لرزش صدایشان ،در عمق نفس های داغشان، عشق بین خودشان می ماند ، و بزرگتر وبزرگتر میشد.
و بالاخره یک روز به هم میگفتند که چقدر عاشق هم شده اند.
یک روز... روزی که دیگر نمی آید.
و فقط عشق نیست. او هرگز مادر نخواهد شد. هرگز به دانشگاه نخواهد رفت. هرگز پزشک نخواهد شد.
این روز ها ، توی این گرمای کلافه کننده ، مدام به این جور چیز ها فکر می کرد. آخرش همیشه به یک نتیجه می رسید. اگر او نمیتواند عاشق شود، اگر نمی تواند مادر شود ، اگر نمیتواند درس بخواند و ... همه اش به این دلیل است که یک نفر دیگر را از این حقوق محروم کرده.
برای همین بیشتر کلافه میشد. نمی توانست درست را از نادرست تشخیص دهد.
رها حالا تنها تر از همیشه بود. تازگی ها حالش از تنهایی بهم میخورد.
وقتی تنها بود احساس میکرد سایه ی مرگ بالای سرش نشسته . احساس میکرد یک مشت خاطره ی تلخ دارند تعقیبش می کنند.
بعضی وقت ها به فکر خودکشی می افتاد. با خودش میگفت بهتراز این است که برای مرگ انتظار بکشد.
بعد از فکر خودش خنده اش میگرفت .کدام آدم عاقلی از ترس مرگ ، به استقبال مرگ می رود؟
حالا یاد گرفته بود با چرخ خیاطی کار کند . میتوانست دکمه بدوزد . میتوانست جوراب وصله بزند. این کار ها را آن جا یادشان میدادند . به درد بعضی هایشان میخورد. آن هایی که میامدند بیرون . شاید یک کار پیدا میکردند. اما به درد رها نمیخورد. حتی اگر آزاد شود ، باز هم هم به دردش نخواهد خورد.
این کار ها را مادرش هم بلد است . به درد او هم نخورد.
از این که در امتحانات پایان ترم سال دوم دبیرستان شرکت نکرده بود ، اصلا پشیمان نبود . این جا امتحانات پایان ترم برگزار میشد. بعضی ها شرکت میکردند . بیشترشان آنهایی بودند که میدانستند از این جا آزاد خواهند شد. ولی رها... حتی اگر شرکت میکرد هم ، قبول نمیشد.
دیگر خبری از خبر های امید وار کننده ی آقای مقیمی نبود. گاهی به زندان میامد .فقط گاهی. با هم حرف میزدند .
این اواخر آقای مقیمی دوباره درخواست تجدید نظر کرده بود. دوباره بی نتیجه مانده بود. دوباره رها ناامید شده بود.دوباره همه ی اتفاقات تلخ تکرار شده بودند.
گاهی وقت ها خواب مهتاب را میدید. خواب هم قفسی اش. خواب می دید مهتاب دارد توی راهروی بند قدم میزند . به این سو و آن سو میرود.
فریاد های گوش خراش میکشد.
صدا ی تق تق دمپایی های نارنجی اش ، همه ی خواب رها را خط خطی میکرد.
گاهی هم رها خواب خانه ی خودشان را میدید . خواب میدید به خانه برگشته . هیچ کس به زندان افتادنش را به یاد نمیاورد. خواب می دید اصلا مهتاب را نکشته .مهتاب زنده است . با هم حرف میزنند.
توی خواب ، رها صورت مهتاب را می بوسید . او را در آغوش میکشید.
بعد از خواب میپرید. دوباره خودش را توی آن قفس سگی میدید. این جور وقت ها دلش میخواست خودش را بکشد.
توی این دو ماه ، چند بار با نگهبان دعوا کرده بود. حالش از این زن به هم میخورد. یک زن چاق که فقط بلد بود غر بزند . فکر میکرد رئیس دختر هاست.یک بار رها را تهدید کرده بود کاری میکند که او را به انفرادی ببرند . رها بغضش را قورت داده بود. بعد پوز خند زده بود.
با هم قفسی جدیدش زیاد صحبت نمیکرد. اصلا نمیدانست او برای چه آن جاست.
هم قفسی جدید ، تقریبا هم قد رها بود .کمی از او چاق تر. گاهی وقت ها ، به خصوص شب ها ، وقتی رها می خواست بخوابد ، میدید دختر دارد زیر چشمی نگاهش میکند . وقتی متوجه میشد رها فهمیده ،چشم از او بر میداشت.
رها با خودش میگفت: چه دختری ! از من هم خجالتی تر است . خب اگر میخواهی با من حرف بزنی چرا خجالت میکشی؟
بعد یک فکر دیگر به ذهنش می رسید: نکند من می ترسد؟! آره همین است! حتما میداند من چکار کرده ام . از من می ترسد.
یک شب توی دست شویی زندان ، وقتی رها داشت دست هایش را می شست ، هم قفسی را کنارش دید. داشت از توی آینه نگاهش می کرد . مثل همیشه، انگار می ترسید به رها نگاه کند.رها سرش را پایین انداخت. دختر هنوز داشت از توی آینه نگاهش می کرد. رها احساس کرد دختر دلش میخواهد جیغ بزند . سرش را بلند کرد. از آینه نگاهی به دختر انداخت . مردد بود چکار کند . در نهایت به او لبخند زد.
دختر این پا و آن پا کرد. چند قدم جلو تر آمد .
رها با خودش گفت: درست مثل بچه هاست.
ناگهان دختر به آرامی دست رها را گرفت.
رها تعجب کرده بود .منظور دختر را نمی فهمید .با خودش گفت حتما میخواهد با من دوست شود. او هم دست دختر را گرفت.
- اسم من رهاست.
دختر مکث کرد. لب هایش را گزید.
- حمیده.
رها لبخند زد.
دختر دوباره مکث کرد. انگار مردد بود چکار کند.
ناگهان دست دیگرش را روی کمر رها گذاشت. صورتش را به صورت رها نزدیک تر کرد.حالا تن هایشان چند سانتی متر بیشتر باهم فاصله نداشت.
رها هنوز گیج بود .
یک لحظه ... درست نفهیمد کی ، ولی یک لحظه احساس کرد یک جور تهوع عجیب به سراغش آمده . احساس کرد بزاق دهانش- که حالا درست مثل یک اقیانوس بود- مزه ی خون می دهد.
با تمام نیرویی که داشت دختر را به عقب پرت کرد. برایش مهم نبود دختر بمیرد یا نه ، فقط سعی داشت دختر را از خود دور کند.
زور او بیشتر از رها بود.اما رها دوباره امتحان کرد. دختر را هول داد . دختر یک قدم عقب تر رفت. رها از فرصت استفاده کرد و او را روی زمین انداخت.
حالا پایش را روی شکم دختر گذاشته بود.
داشت زمزمه می کرد:
- میدونی من کیم؟ اون بیرون یه نفرو کشتم! اگه لازم باشه تو رو هم میکشم. تیکه تیکه ات میکنم!...
از آن جا بیرون آمد.
تمام وجودش یخ زده بود. نمیتوانست اتفاق چند دقیقه ی قبل را هضم کند. دلش میخواست همه چیز را بزند به هم . دلش میخواست تمام این میله ها را از جایشان در بیاورد... فقط همین یکی را کم داشت.
هیچ وقت در زندگی اش این قدر عصبی نشده بود . حتی لحظه ای که مهتاب به او تهمت زده بود هم وضعش از حالا بهتر بود.
دستش را مشت کرد. چند بار محکم کوبید به پیشانی اش.اثری نداشت. بغض داشت خفه اش می کرد. دوست داشت جیغ بزند.
گوشه ای ایستاد. دستش را به دیوار گرفت. هنوز به سختی نفس میکشید.
چند دقیقه همان جا ماند. حالا آرام تر شده بود.
آرام تر که شد ، ترس آمد.
میترسید به قفسش برگردد. دختر از او قوی تر بود .آن دفعه هم واقعا معجزه بود که توانست او را روی زمین بیندازد.
آن ها بیشتر روز با هم اند ، و تمام شب. اگر یک بلایی سرش بیاورد چه؟
دیگر نمیتوانست آنجا بماند.
باخودش گفت: نترس . اونجا فقط تو و اون نیستین . دو نفر دیگه هم هستن . با وجود اونا نمیتونه کاری بکنه . نترس رها!
چند بار تصمیم گرفت راهش را کج کند و به سمت نگهبان برود . به او همه چیز را بگوید. شاید حرفش را قبول کنند . شاید او را به یک جای دیگر منتقل کنند.
اما راهش را ادامه داد. حالش از آن نگهبان به هم میخورد. از کجا معلوم یک تهمت هم به خود رها نزنند؟ آره! همه هر تهمتی که دلشان میخواهد به او میزنند . این یکی هم همین کار را خواهد کرد.
به آرامی روی تختش دراز کشید .هنوز آن صحنه ی آزار دهنده توی ذهنش بود.
ده دقیقه گذشته بود . خبری از دختر نشد. ناگهان یک فکر وحشتناک سراغ رها آمد. نکند دختر مرده باشد! درست مثل مهتاب که مرد . مهتاب را هم هول داده بود . آن موقع هم ترسیده بود. نکند این یکی هم مرده باشد.
از تختش بلند شد . چشمش را به میله ها دوخت . خبری از دختر نبود.
حالا دیگر نفس رها در نمیامد.
از جایش بلند شد. داشت میرفت طرف میله ها که ناگهان یک جسم بزرگ مقابلش ظاهر شد.
بالا خره آمد.
و بدون آنکه حتی به رها نگاه کند ، به طرف تختش رفت. پشت لباسش خیس بود . درست مثل این که کسی توی دستشویی اورا روی زمین انداخته باشد.
رها نگاهش را از او برداشت. به طرف تختش رفت. هنوز میترسید . احساس می کرد کسی میخواهد از او انتقام بگیرد.
نمی دانست بترسد یا خوش حال باشد.
از آن لحظه به بعد ، یک ترس دیگر هم به ترس های شبانه ی رها اضافه شد. آن ترس ... آن کابوس، دختری بود که چند متر بیشتر باهم فاصله نداشتند.
آن شب رها تا صبح بیدار بود . با هر حرکت دختر، قلبش از جا کنده می شد. احساس میکرد همین الان است که یکی به او حمله کند.
مدام ترس این را داشت که یکی دستش را جلوی دهان رها بگیرد . به طوری که دیگر نتواند جیغ بکشد. بعد هر کاری که دلش خواست بکند.
چشمش را که می بست ، ناخود آگاه دست هایی را روی صورتش لمس میکرد . دست هایی که گویی از زیر تختش رشد کرده بودند و حالا به صورت او رسیده بودند.
آن شب رها تا صبح بیدار بود. ترس ، اجازه نمیداد از جایش تکان بخورد. تا صبح به پهلویش خوابید و حتی سرش را هم تکان نداد. می ترسید با هر حرکتش ، دختر را متوجه خود کند.
صبح که شد ، هوا که روشن شد ، دیگر نتوانست جلوی بسته شدن چشم هایش را بگیرد .
خوابش برده بود. خواب هایش از همیشه آشفته تر بودند . کسی داشت دنبالش میکرد . رها با تمام قدرت می دوید . میتوانست سایه ی پشت سری اش را ببیند. کی بود؟ مهتاب؟ هم قفسی جدید؟ معاون مدرسه؟ بابا؟ نگهبان زندان؟
کی بود؟
وقتی از خواب بیدار شد، فقط او بود و دختر. داشت ملافه اش را جمع و جور میکرد.
رها از جایش بلند شد. به حالت دو به سمت در رفت.
- من کاریت ندارم.
رها ایستاد. نمیدانست چکار کند.
دختر نگاهش نمیکرد. سرش را پایین انداخته بود و در حالی که تختش را مرتب میکرد ، با او حرف میزد.
- دیشب... خب تو خندیدی. فکر کردم تو هم...
رها معطل نکرد . از قفس بیرون زد. باز هم حالش به هم میخورد. . دلش می خواست گریه کند.
اما اشک هایش را پشت چشم های پریشانش پنهان کرد.
* * *
- خوبی؟
رها سرش را به زیر انداخت.
- بزرگ شدی! شیر زنی شدی واسه خودت!
- پیر شدم.
رامین دستش را به دهان رها نزدیک کرد.
- از این حرفا نزن.
- راس میگم ! دیروز چند تا تار موی سفید لای موهام پیدا کردم.
رامین میخواست یک چیزی بگوید . ولی نتوانست . بغض ، راه کلمه ها را مسدود کرده بود.
- خب رامین، چه خبر؟
- خبر؟ هیچی.
- زن نمی گیری؟
رامین خندید. سرش را خواراند و آرام گفت: زن میخوام چیکار؟
رها لبخند زد . توی چشم های برادرش نگاه کرد . یک جفت چشم مهربان . چرا تا به حال به آن ها نگاه نکرده بود؟
- ممنون که اومدی این جا. خوشحال شدم.
- منم خوشحال شدم.
- این جا گاهی وقتا دلم برات تنگ میشه.
- فقط گاهی وقتا کلک؟
چانه ی رها شروع به لرزیدن کرد.
- همیشه...
- میای بیرون رها.
- اگه نیومدم چی؟
- داری مزخرف میگی .
- دیگه خسته شدم.
رامین سکوت کرد. انگار میخواست بگوید : چرا خسته شدی ؟ مگه چی شده؟ اتفاقی نیفتاده که ! همه چیز درست میشه ...
لب هایش را به هم فشرد .
زمزمه کرد:
- منم خسته شدم.
رها آرزو کرد از زندان آزاد شود . برادرش را در آغوش بگیرد. توی بغل هم گریه کنند. بلند بلند ! دلش برای اتاق رامین تنگ شده بود. یاد روزی افتاد که رامین از کنارشان رفت . اتاق ساکت شده بود . فقط بوی رامین بود که هنوز توی اتاق جولان میداد.
- بعضی وقتا با خودم میگفتم ، این رامین چه آدم مزخرفیه! اصلا اگه نبود مگه چی می شد؟ چی از من کم می شد؟
- دست شما درد نکنه!
رها پوز خند زد.
- یه بار که با هم دعوامون شد... رامین یادته بهت گفتم برو بمیر؟
- آره.
- غلط کردم ! ببخشید!
- اِ! این حرفا چیه میزنی دختر؟
- به خدا من نمیخوام تو نباشی! تو بهترین برادر دنیایی!
- منم نمی خوام تو نباشی رها! میارمت بیرون ! خودم میارمت بیرون...
چقدر رها دلش میخواست رامین باز هم یک پیشنهاد خوب بدهد . یک پیشنهاد که همه را نجات دهد !
- رامین...
- جانم؟
رها بغضش ترکید . دیگر نمیتوانست خودش را نگه دارد.
- یه فکری بکن رامین! نجاتم بده!
- بیچاره ! اون دفعه هم که به من اعتماد کردی این جوری شد! دوباره من کمکت کنم؟
- تو کمکم کردی ! اشتباه من بود.
- باشه رها! باشه . گریه نکن! میارمت بیرون. قول می دم . اگه نیاوردمت نامردم! ببین.
رها نمیدانست چکار کند . خودش هم نمیفهمید چرا از رامین کمک میخواهد. آخر او چکار میتوانست بکند؟
- من کمکت میکنم !