رمان گل من
ساعت 10 صبح بود با صدای ساعت از خواب برخاست و مستقیم رفت توی حموم اتاقش!
بعد از حمام تقریبا یک ساعتی به موهایش رسید و لباس های مارک دارش را پوشید!مثل همیشه جلوی آینه ایستاد : به خدا محشری بردیا!!!
از اوج سرمستی یه چرخی به درو خودش زد . سویچ ماشینش را رو به بالا پرتاب کرد و با دست چپ گرفتتش!
- سلام مامی!
- سلام پسر گلم...برو به کتی بگو صبحانت رو برات آماده کنه بگو یه قهوه هم برای من بیاره!
- چشم.بابا کوش؟
متن کامل در ادامه مطلب ...