رمان هویت پنهان - فصل ششم
خواست جلو بیاد که با جیغ گفتم:
-جلو نیا
با تعجب وایستاد و گفت:
-فایزه!!!
با صدای بلند گفتم:
-من کجام؟چرا منو اوردی اینجا؟
دوباره خواست بیاد جلوتر که با داد گفتم:
-گفتم بهت جلو نیا
دستاشو به حالت تسلیم بالا برد
-باشه باشه تو فقط اروم باش همه چیزو بهت میگم
با کمی مکث ادامه داد
-یادت نمی یاد اونروز چه اتفاقی افتاد؟ از پله ها افتادی یادت اومد
سرمو به نشانه نه تکون دادم با تعجب گفت: ...
متن کامل در ادامه مطلب ...