رمان رها - فصل سوم
آفتاب درست پرت میشد وسط سرش.
شروع کرد به مالیدن شقیقه اش . به روز قبل فکر کرد. باز هم رفته بودند بودند خانه ی آقای کریمی. این سومین بار بود که در طول این هفته به خانه ی او میرفتند . دو بار اول خانواده ی کریمی نخواسته بودند آنها را ببینند.
بار سوم ... شاید دیدارشان فقط ده دقیقه طول کشیده بود . آقای کریمی با قاطعیت فریاد زده بود: من رضایت نمی دم! خود خدا هم بیاد من رضایت نمیدم.
بعد اشک توی چشم هایش حلقه زده بود...
متن کامل در ادامه مطلب ...