رمان هویت پنهان - فصل سوم
کسی با صدای خشن به مردی که روم آب ریخته بود به عربی گفت که بره بیرون و خودش صندلی رو با صدای وحشتناکی رو زمین کشید و روبروی من نشست و به عربی گفت:
_اسم فرمانده؟
سرمو تکون دادم،یعنی که نمیخوام بگم.سیلی محکمی بهم زد و گفت:
_کیه؟
چیزی نگفتم.نمیذاشتن این گونه لعنتی یه کم خوب شه!از درد داشتم میمردم که خیسی ای رو روی صورتم حس کردم.با یکم انرژی ای که واسم مونده بود سرمو برگردندم و توی صورت فرمانده که شاید در دو سانتی متری من بود،تف انداختم.
با عصبانیت منو از روی صندلی بلند کرد و تقریبا میشه گفت پیرهنمو از تنم کند و متوجه بانداژ شد.
از ترس تمام بدنم میلرزید.خودمو تا جایی که میتونستم مچاله کردم و گفتم:
_خواهش میکنم بهم دست نزن.
فکر کنم فکر کرده بود بانداژ برای زخمی چیزیه،چون گفت:
.
.
ادامه متن کامل رمان هویت پنهان در ادامه مطلب ...