رمان هویت پنهان - فصل دوم
با کشته شدن علی حالم به کلی دگرگون شد.صحنه منفجر شدنش هیچ وقت یادم نمیره...جوری تیکه تیکه شد که حتی نتونستن سرشو پیدا کنن!تنها چیزی که ازش موند یه دست بود،وقتی اینو شنیدم حالم بد شد و از سنگر بیرون اومد و یه گوشه ای بالا اوردم.مرتضی اومد کنارم وایساد و گفت:
_خیلیا اینجوری شهید شدن برادر،خیلی خودتو ناراحت نکن!
از این حرفش انقد عصبانی شدم که بدون اینکه بهش جواب بدم از جام بلند شدم و به سنگر برگشتم.انگار مردم مورچه ن،خیلیا اینجوری تیکه پاره میشن،نباید خودمو ناراحت کنم!
نگاهی به جایی که همیشه میخوابید انداختم و متوجه یه عکس شدم:علی بود و یه دختر خیلی خوشگل و یه پیرمرد و پیرزن.عکس تو مشهد گرفته شده بود.دوباره بغض کردم و همونجا نشستم.
حدود یه ساعت بعد مرتضی سراسیمه وارد شد و گفت:
_بچه ها،هر چه سریعتر باید بریم به سمت غرب،بهمون احتیاج دارن!
با این حرفش همه بلند شدن،جز من.مرتضی به سمتم اومد و گفت:
_امید بلند و دیگه!
فقط نگاهش کردم که ادامه داد: ...
ادامه متن کامل در ادامه مطلب ...