رمان رها - فصل اول
رها از سرما میلرزید .
چقدر از زمستان بدش می آمد و چقدر زمستان طولانی شده بود .
اما میتوانست بوی بهار را احساس کند . حتی توی آن سرما.
رها از سرما میلرزید و از این که دستکش هایش را جا گذاشته بود ، خودش را نفرین میکرد.
در حالی که با احتیاط از رو ی زمین یخ زده عبور میکرد ، شروع کرد به شمردن . 37 روز مانده. وبعد از شر این همه سرما و برف و زمستان خلاص خواهد شد ...
متن کامل در ادامه مطلب ...