رمان هویت پنهان - فصل چهارم
خیلی نگران حامد بودم نمی دونستم چه بلایی سرش اوردن رفتم یک گوشه ای دراز کشیدم کل بدنم درد می کرد اصلا نمی تونستم بخوابم تا چشمام روی هم رفت خواب وحشتناکی را دیدم خواب می دیدیدم که حامد را دارن تیر باران می کنند من هم هرچی التماس می کردم کسی به حرفم گوش نمی داد با صدای باز شدن دربیدار شدم دو تا سرباز بودن که یکیشون به من گفت:
_بلند شو همراه ما بیا
امدند به طرف من و از جام بلندم کردند و بردن منو بیرون می ترسیدم که شاید یک بلایی سرم در بیاورند
_منو کجا دارین می برین؟
هرچی صبر کردم کسی جوابمو ندادتازه دستمو محکم تر کشیدند نزدیک یک در اتاقی وایستادند یکی از سربازا وارد اتاق شد بعد از چند لحظه بیرون امد منو فرستاد داخل اتاق و خودش بیرون رفتدور و بر اتاق را نگاه کردم اتاق تقریبا بزرگی بود یک نفر روی صندلی و پشت به من نشسته بود . از روی صندلی بلند شد و برگشت طرف من وای قلبم از ترس داشت کنده میشد با وحشت به فرمانده نگاه کردم اومد نزدیک به من
_خب قولمون که یادت نرفته؟
_چه قولی؟ ...
.
.
متن کامل در ادامه مطلب ...