رمان هویت پنهان - فصل ششم
با ارنج دستم محکم زدم به شکمش و سر جام نشستم با ترس سرجاش نشست فکر کنم خواب بود و گرنه اینجوری گیج نمیزد
-چی شده ؟
بزور جلوی خندمو گرفتم
-هیچی تو به ادامه خوابت ادامه بده فکر کنم خواب قشنگی میدیدی نه؟
-دیونه ایها اینجوری ادمو بیدار میکنن
بعد از کمی مکث متوجه موقعیتم شدم یه اخم کردم و گفتم:
-تو اینجا چی کار می کنی چرا اینجا خوابیدی؟
-همینجوری دلم خواست
تو دلم گفتم دلت بیجا میکنه
-حالام برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
همینجور که به طرف در میرفت برگشت به طرف من و گفت:
متن کامل در ادامه مطلب ...