اشعار شیخ بهایی
شعرهای فارسی شیخ بهایی
شعر های عاشقانه بهایی
یک گل ز باغ دوست ، کسی بو نمیکند
تا هرچه غیر اوست ، به یک سو نمیکند
روشن نمیشود ز رمد ، چشم سالکی
تا از غبار میکده ، دارو نمیکند
گفتم : ز شیخ صومعه ، کارم شود درست
گفتند : او به دردکشان خو نمیکند
گفتم : روم به میکده ، گفتند : پیر ما
خوش میکشد پیاله و خوش بو نمیکند
رفتم به سوی مدرسه ، پیری به طنز گفت
تب را کسی علاج ، به طنزو نمیکند
آن را که پیر عشق ، به ماهی کند تمام
در صد هزار سال ، ارسطو نمیکند
کرد اکتفا به دنیی دون خواجه ، کاین عروس
هیچ اکتفا ، به شوهری او نمیکند
آن کو نوید آیهٔ « لا تقنطوا » شنید
گوشی به حرف واعظ پرگو نمیکند
زرق و ریاست زهد بهائی ، وگرنه او
کاری کند که کافر هندو نمیکند ...
شیخ بهایی